+ [ از اینکه به کسی بگم 'برگرد' متنفرم،
از اینکه برای کسی نگرانی به خرج بدم متنفرم،
از اینکه روتُ برام کج میکنی متنفرم ،
از اینکه برای کسی از همهی خط قرمزام بگذرم متنفرم ]
***
+ منزجرکننده اس ! تو باعث شدی تا زانو برم تو گِل!
_ اون گِل نیستُ پِهِن...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
*" میدانم که دارم زندگیات را تباه میکنم" " میدانم که بدون من میتوانی کار کنی؛ " و میدانم که خواهی کرد. میخواهم بگویم همهٔ شادیِ زندگیام را مدیونِ توأم. " "تو با همهچیزِ من ساختهای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بودهای... گمان نمیکنم هیچ دونفری بتوانند آنقدر که ما شاد بودهایم، شاد باشند. "
صدای برخورد محکم کاپ قهوه روی میز کارم منو از مکالمهی کاملا احساسی اون عاشق های پشت تلفن بیرون کشید . با چشمهایی که مطمئن بودم از ترس درشت شده نفسم گرفت که با دیدن اخم های هارمونیکا با آسودگی روی صندلی چوبی و خشکم ولو شدم ، با تندی گوشی صوتی رو از روی گوشم برداشت : [ تو انگار علاقه داری به اینکه تنبیه بشی! ]
میدونم الان باید روی جمله هارمونیکا و ابرویی هایی که مثل دره تو هم رفتن توجه کنم اما چرا ناخودآگاهم به سمت اون بارون لعنتی رفت؟ اون لحن توبیخکننده و از خود راضی؟" میدونم میدونم " اون میخواست منو خجالت زده کنه و هم تنبیه! صدای داد چارلی منو به خودم آورد : [ امگای خنگ بی سرُپا!کجایی؟ بیا دفترم همین الان سریع ]
و بعد صدای محکم در دفترشُ که کوبید؛ شنیدم. نمیترسیدم اصلا و ابدا، اما حس اینکه میخواستم با چارلی تو یه چارچوب تنها باشم حس آسمونجل داشتم . به زویی نگاه کردم دیدم عینکش کمی ترک خورده و شکسته ! با اخم بهش نگاه کردم که روشُ کرد اون طرف، حس میکردم زیر چشم هاش کمی گود بود. درسته جنگ داخلی هنوز وجود داشت و جگرمونُ خون کرده بود . با بی حوصلگی بلند شدم و شونه هارمونی رو فشار دادم تا بلکه مثلا بهش این انگیزه رو بدم که از دفتر چارلی زنده بیرون میام که معنی دیگهش " باکره خارج میشم " بود ...
در زدم و وارد شدم ، چارلی به طرز مسخره ای منظرُ لحاظ کرده بود که انگار یکی از درباریان پادشاهه. با لب هایی که جلو داده بود و دستاشُ روی میز قلاب بهم کرده و چشم هاش خط شده بودن . کلافه بودم شدیدا کلافه دیده میشدم : [ رئیس؟ با من کاری داشتید؟ ]
و انگار نه انگار دوباره مرتکب قانونشکنی شده بودم چارلی زبونشُ روی نوک لبش کشید و خدا میدونه من چقدر حس انزجار بهم دست داد : [ خب خب خب ؛ کار که زیاد دارم با تو امگای سرکش ]