part 2 : طاقت‌شکن

79 19 2
                                    

*" می‌دانم که دارم زندگی‌ات را تباه می‌کنم"" می‌دانم که بدون من می‌توانی کار کنی؛ "و می‌دانم که خواهی کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*" می‌دانم که دارم زندگی‌ات را تباه می‌کنم"
" می‌دانم که بدون من می‌توانی کار کنی؛ "
و می‌دانم که خواهی کرد. می‌خواهم بگویم همهٔ شادیِ زندگی‌ام را مدیونِ توأم. "
"تو با همه‌چیزِ من ساخته‌ای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بوده‌ای... گمان نمی‌کنم هیچ دونفری بتوانند آنقدر که ما شاد بوده‌ایم، شاد باشند. "

صدای برخورد محکم کاپ قهوه روی میز کارم منو از مکالمه‌ی کاملا احساسی اون عاشق های پشت تلفن بیرون کشید . با چشم‌هایی که مطمئن بودم از ترس درشت شده نفسم گرفت که با دیدن اخم های هارمونیکا با آسودگی روی صندلی چوبی و خشکم ولو شدم ‌، با تندی گوشی صوتی رو از روی گوشم برداشت :
[ تو انگار علاقه داری به اینکه تنبیه بشی! ]

میدونم الان باید روی جمله هارمونیکا و ابرویی هایی که مثل دره تو هم رفتن توجه کنم اما چرا ناخودآگاهم
به سمت اون بارون لعنتی رفت؟ اون لحن توبیخ‌کننده و از خود راضی؟" میدونم میدونم "
اون میخواست منو خجالت زده کنه و هم تنبیه!
صدای داد چارلی منو به خودم آورد :
[ امگای خنگ بی سرُپا!کجایی؟ بیا دفترم همین الان سریع ]

و بعد صدای محکم در دفترشُ که کوبید؛ شنیدم.
نمی‌ترسیدم اصلا و ابدا، اما حس اینکه میخواستم با چارلی تو یه چارچوب تنها باشم حس آسمون‌جل داشتم . به زویی نگاه کردم ‌ دیدم عینکش کمی ترک خورده و شکسته ! با اخم بهش نگاه کردم که روشُ کرد اون طرف،  حس میکردم زیر چشم هاش کمی گود بود.
درسته جنگ داخلی هنوز وجود داشت و جگر‌مونُ خون کرده بود . با بی حوصلگی بلند شدم و شونه هارمونی رو فشار دادم تا بلکه مثلا بهش این انگیزه رو بدم که از دفتر چارلی زنده بیرون میام که معنی دیگه‌ش " باکره خارج میشم " بود ‌...

در زدم و وارد شدم ، چارلی به طرز مسخره ای
منظرُ لحاظ کرده بود ‌که انگار یکی از درباریان پادشاهه.
با لب هایی که جلو داده بود و دستاشُ روی میز قلاب بهم کرده و چشم هاش خط شده بودن .
کلافه بودم شدیدا کلافه دیده میشدم :
[ رئیس؟ با من کاری داشتید؟ ]

و انگار نه انگار دوباره مرتکب قانون‌شکنی شده بودم
چارلی زبونشُ روی نوک لبش کشید و خدا میدونه من چقدر حس انزجار بهم دست داد :
[ خب خب خب ؛ کار که زیاد دارم با تو امگای سرکش ]

𝗠𝗔𝗡𝗨𝗘𝗟 / VKOOKWhere stories live. Discover now