اون لحظه اهمیتی نمیداد که حرفاش به فلیکس آسیب برسونه. تو اون لحظه واقعا عصبانی بود و نمیدونست که نباید اون حرفارو بزنه. وقتی به خودش اومد که خیلی دیر شده بود. فلیکس رفته بود و هیونجین هیچ ایده نداشت که باید چیکار کنه. در لحظه تمامی حرف هایی که به پسر کوچولوی دوست داشتنیش گفته بود از توی ذهنش عبور کرد و متوجه شد که خیلی پسرش رو ناراحت کرده و از تمام حرفایی که زده بود پشیمون شد. اون واقعا فلیکس رو میپرستید ولی نمیدونست چطور از عشقِ کوچولوش مراقبت کنه.
به دنبالش رفت و زمانی که فلیکس میخواست از خیابون عبور کنه دستاشو گرفت و با برگردوندنش به سمت خودش، لبای گرمش و روی لبای لرزون فلیکس گذاشت. باورش نمیشدن که پسرش به خاطر حماقت خودش داشت گریه میکرد.
در همون لحظه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و لرزش پسر کوچیکتر از قبل حتی بیشتر شد. برخلاف میلش ازش جدا شد و با گرفتن دستای سرد پسرش اونو به طرف خونه برد. چون دلش نمیخواست فلیکس به خاطر حماقت خودش سرما بخوره.♡
YOU ARE READING
just about HYUNLIX
FanficHyunjin loves Felix . . . . . . . . این بوک سناریو هام از هیونلیکسه و امیدوارم دوسش بدارید⍢⃝