Damn life, part 1
_سابقه مراجعه به روانشناس یا مشاور در گذشته، داشتین ؟
_بله
_نظر خودت راجب مشکلت چیه ؟
_راستش، حس میکنم مرتکب اشتباه بزرگی شدم، یه اشتباه نا بخشودنی...
_چه کسی باعث بوجود اومدن این مشکل و این حس شده ؟
_شاید خودم، شایدم این زندگی لعنتی...
_بنظرت بهترین راه برای حل مشکلت چیه؟
_حل شدنی نیست، مگر اینکه بشه به گذشته برگشتGoing back in time:
نگاهم رو به قطره های بارونی که به شیشه ماشین برخورد میکرد و اشکال مختلفی رو ایجاد میکرد دادم.
خیلی وقت بود که از سئول دور بودم.
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و شهر قدیمی ای که زاده اونجا بودم رو زیر نظر گرفتم.
چقدر همه چیز تغییر کرده بود.
توی این یه سال به اندازه ده سال عوض شده بود.
نفس عمیقی کشیدم غرق موسیقی که از نوار ضبط ماشین پخش میشد شدم.
_انگار خیلی خوشحال نیستی که برگشتی.
نیم نگاهی به مادرم که با خونسردی مشغول رانندگی بود انداختم.
_نمیدونم، شاید
_این چند وقت که نبودی خانم پارک نوه دار شد ، نمیدونی چقدر خوشگلن.
_اون پیره زن هنوزم زندهس؟ باورم نمیشه
_ایگووو، همش یه سال نبودی توقع داشتی بمیره ؟ اون بیشتر از من عمر میکنه.
داشت سعی میکرد که با حرفاش لبخند روی لبای من بیاره. اون واقعا یه فرشته بود، ولی من چی؟
چرا حداقل سعی نمیکردم یه زره ام که شده خودمو خوشحال جلوه بدم؟
نفس عمیقی کشیدم، پوزخند ریزی رو روی لبام جا دادم.
_بایدم زیاد عمر کنه، با وجود اون همه پول زیر دستش.
خندید،
موقع خندیدن زیباییش چند برابر میشد.
_نظرت چیه بریم بستنی بخوریم ؟ از همونا که همیشه دوست داشتی ؟
اصلا دلم نمیخواست جایی برم، فقط میخواستم زود تر برگردم خونه و تخت نازنینم رو بغل کنم.
_میشه بریم خونه؟ من واقعا خستم
_آره حتما هر طور تو مایل باشی
تشکری زیر لب کردم و چشمامو بستم.
تازه چشمام گرم شده بود که حس کردم ماشین از حرکت ایستاده.
چشمامو باز کردم،
اطرافو دیدِ مفصلی زدم. ماشین درست جلوی خونه ویلایی بزرگی پارک شده بود.
اون خونه،
جایی که از بچگی توش بزرگ شده بودم.
چقدر دلتنگش بودم.
_زود باش بلند شو بریم داخل پدرت حسابی منتظره.
لبخندی زدم و با عجله از ماشین پیاده شدم.
قدمامو بلند کردم و خودمو به در رسوندم و سریع وارد خونه شدم.
_جیسویااا چمدون هات رو جا گذاشتی
صدامو بالا بردم که بهش برسه،
_بعدا میارمشون مامان.
با اخرین سرعت کل خونه رو طی کردم و مدام شخص مورد نظرمو صدا زدم.
_باباااا،باباااا
_ توی آشپزخونم دخترکم.
باعجله سمت آشپزخونه رفتم.
به محض ورود با چهره مهربونش در حالی که کیک تولد کوچکی توی دستاش بود مواجه شدم.
_باباااا!!
_تولدت مبارکککک به خونه خوش اومدی.
دستامو جلو دهنم گرفتم.
از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شده بود.
دویدم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش طوری که نزدیک بود کیک از دستش بیوفته اما خیلی حرفه ای و سریع خودشو جمع کرد، کیک رو روی میز گذاشت و منو محکم توی بغلش فشورد.
_دلم واست تنگ شده بود بابا
_منم همینطور
کمی مکث کرد و سر تا پام رو برانداز کرد.
_چقدر لاغر شدی ؟ اونجا به خودت نمیرسیدی ؟ چند بار بهت گفتم به سلامتیت اهمیت بده ؟
خندیدم،
_پدر میدونی چقدر ورزش کردم که اینطوری بشم؟ نگو لاغر بگو خوشاندام شدی
_چرب زبونی نکن ،اصلا هم خوش هیکل نشدی
شدی پوست و استخون .
همون موقع بود که مامان وارد آشپزخونه شد و با لحن آروم همیشگیش شروع کرد به صحبت کردن .
_آنقدر دخترمون رو اذیت نکن
نگاهشو از بابا گرفت و لبخند به صورتم هدیه داد
_چمدون هات رو گذاشتم توی اتاقت
با لبخند گفتم،
_مرسی مامان
_راستی جیسویااا سال تحصیلی جدید داره شروع میشه و باید ثبت نام کنی
کمی مکث کرد و ادامه داد
_دوست داری به دبیرستان قبلیت بری؟
_دبیرستان قبلی؟
کمی فکر کردم،
تا جایی که به خاطر داشتم دوره خوبی رو توش گذرونده بودم.
تقریباً با همه دوست بودم و با هیچکس مشکلی نداشتم.
شاید برگشتن به اونجا باعث میشد یکم روحیه شاد قبلیمو بدست بیارم...
_نظرت چیه؟ اگه موافقی فردا کار های ثبت نامت رو انجام میدم چون چیزی به شروع کلاس ها نمونده.
مخالفتی نداشتم پس سر تکون دادم.
_موافقم، بدم نمیاد یه سر به دوستای قدیمیم بزنم.
_پس بهتره استراحت کنی تا برای دیدن دوستات آماده باشی.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤ
Fanfiction✯" حسادت، دروغ، خشم، کینه، لجاجت و حتی شهوت، مشکلاتی که یه سری نوجوون بی فکر با تجربه کم باهاش دست و پنج نرم میکنن و این "زندگی لعنتی" عه که تصمیم میگیره اونا رو با این همه مشکل به کجا برسونه. آیا اونا میتونن از حسادت بقیه به دور باشن؟ یا از دروغ د...