ִֶ𖥔𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐ྀ

168 25 24
                                    

Damn life, part 2

_نگران نباش جنبم بالا...
حرفم با زنگی که به گوشیم خورد تو دهنم ماسید
کدوم احمقی داشت این موقع شب به من زنگ میزد ؟
گوشیم رو در آوردم و به صفحش خیره شدم ،با دیدن اسم پدرم گوشیم رو قطع کردم و خواستم بزارمش داخل کیفم که دوباره زنگ خورد
عصبی به صفحه گوشی خیره شدم
_حتما کار واجب داره
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و شات خودش رو سر کشید
اما من هنوزم نمیخواستم جواب اونو بدم
از روی اجبار تماس رو برقرار کردم
_کارتو بگو
_کدوم قبرستونی هستی میخوای آبروی منو ببری؟
_به تو ربطی نداره که من کجام
_به نفعته همین الان بیای خونه
_چیه می‌فرستیم پیش مامانم ؟ میدونی که ازخدامه
_دیگه تکرار نمیکنم همین الان میای خونه وگرنه
تلفن رو روش قطع کردم وگوشی رو محکم کوبیدم رو میز
_ددی جون بود؟ پس از اون دخترایی که قبل نه باید خونه باشن
_میدونستی خیلی باهوشی ؟
با حرص گوشیم رو از روی میز برداشتم و از صندلی بلندشدم
_ممنون بابت شات ترکیبی
و به سمت در خروجی کلاب حرکت کردم
حرف تهیونگ بعد رفته بود رو اعصابم
الان تقریبا ساعت ۲ نصف شب بود که داشتم میرفتم خونه بعد اون به من گفت از اون دخترام که ۹ شب باید خونه باشم
خدایااااا
سعی کردم از فکرش بیرون بیام و کنار خیابون ایستادم تا بتونم تاکسی بگیرم اما یدونه ماشین هم از اینجا حتی رد نمیشد
دیگه واقعا داشتم عصبانی میشدم فریاد زدم
_آخه چرا باید امروز آنقدر تخم..
که چشمم به تهیونگ خورد که با پوزخند بهم خیره شده بود
_الان داری به چی میخندی دقیقا ؟
_به اسکل بودنت
سوییچی رو از داخل جیبش بیرون کشید و نشونم داد.
_اگه نمیخوای ددی جونت عصبی بشه بیا زود برسونمت خونه
زیر لب گفتم
(اسکل جد ابادته)
و پشت سرش عین چک برگشتی راه افتادم که به ماشین رسیدیم

══════════════════════

خب انگار یه روز کسالت آور دیگه رو باید در مدرسه بگذرونیم .
همراه با لیسا به سمت کلاس رفتیم و پشت نیمکت نشستیم
که بالاخره زنگ خورد و همه به سمت کلاس ها رفتن
و اون دختر موبلند هم اومد
هنوز سرش پایین بود و غمگین
واقعا برای همچین دختر هایی تاسف میخورم که اجازه میدن بهشون بی احترامی بشه
نگاهمو ازش گرفتم و به تخته نگاه کردم که استاد جدید وارد کلاس شد و خودش رو معرفی کرد .
استاد جدید دبیر تربیت بدنی بود و نصف تایم کلاس رو در مورد انواع رشته های ورزشی صحبت کرد و ازمون خواست توی برگه ای که بهمون داد مشخصات خودمو رو وارد کنیم و رشته ورزشی که دوست داریم توش فعالیت کنیم رو هم بنویسم
نگاهی به لیسا انداختم که سریع گفت
_میخوای چی بنویسی؟
_امم بسکتبال چطوره‌؟
_عالیه
_خوبه
هر دومون بسکتبال رو نوشتیم و تحویل دادیم
بعد از اینکه همه برگه هارو تحویل دادن خانم دانگهوان اسامی گروه هارو خوند
و کاملا ناباورانه من ،لیسا وتهیونگ توی یه رشته ورزشی بودیم
واقعا از این بهتر نمیشد
لیسا سریع گفت
_عجب شانسی داری دختر، معشوقه هاتم تو تیممونن
پوکر نگاهش کردم،
_چیه خوشحال نیستی؟
_تو توی چهره من اثری از خوشحالی میبینی؟
_تو که بدت نمیاد یکم با تهیونگ وسط زنگ ورزش معاشرت کنی؟ اینطور نیست؟
_لیسااا واقعا اینطور نیست اوکی اون جذابه ولی حسی بهش ندارم
_مشخصه
_تمومش کن
خانم دانگهوان روی میز زد تا توجه هممون به سمتش جلب بشه
_خب اونایی که اسمشون رو خوندم برای بسکتبال برن سالن از کلاس های دیگه هم هستن که همگروهیتون میشن
رو کرد به تهیونگ و گفت
_تو مسئولی تهیونگ هم تیمی هاتو با خودت ببر
تهیونگ سری تکون داد و از کلاس بیرون رفت.
همه دنبالش راه افتادیم و وارد سالن شدیم. تهیونگ نفر به نفرمون چک کرد که کسی جا نمونده باشه. با صدای بمش که میشد به عنوان لالایی شب ازش استفاده کرد گفت.
_بچه های کلاس ما یه تیم میشن، از کلاس های دیگه ام میان و اونا ام یه تیم دیگه میشن، قوانین رو رعایت کنید چون اصلا حوصله تذکر دادن ندارم و شما دخترا
نگاه مرموزی به من انداخت و ادامه داد،
_این رسماً فقط یه بازی سادس، گیس و گیس کشی نداریم
قشنگ مشخص بود که داره به من تیکه میندازه
نگاهی به بقیه تیم انداختم
از شانس گند من اون پسره که باهاش دعوا کردم و اون دختر لوسه ام داخل تیم بودن، اون پسر لنگ درازه ام که باعث شد دعوا رو خاتمه بدیم و همراه با جیسو ام تشریف داشتن.
لیسا با پوزخند گفت،
_نگفتم معشوقه هاتم هستن
_بیا تا دیر نشده انصراف بدیم من حوصله ندارم
_نمیتونی این کارو کنی، خانم دانگهوان پوستتو میکنه اون اصلا دبیر باحوصله ای نیست
_حالا تلاشمون رو
همون موقع خانم دانگهوان اومد
_ تعویض در رشته ورزشی انجام نمیشه من توضیحات کامل رو بهتون ارائه دادم و شما کامل بالغ هستین پس عین بچه کوچیکا رشته ورزشیتون رو عوض نکنین
پوکر به لیسا خیره شدم که با خنده گفت
_دیدی گفتم
_یعنیییی گوه توش
تهیونگ با جدیت تمام گفت،
_حرف زدن کافیه، وارد زمین شید
چشمامو توی حدقه چرخوندم و ادای تهیونگ رو در آوردم
_حرف زدن کافیه، وارد زمین شید
لیسا با خنده گفت،
_خدا اخر عاقبتمون رو با شما دوتا به خیر کنه

𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤWhere stories live. Discover now