Part4
جیسونگ بعد از سر زدن به هیونجین و تحمل کردن سیل بی فقهای از ناله و زاریهاش، به آدرسی که مامانش داده بود، رفت.
گویا باید به دیدن مردی میرفت که بچهی دوست مامانش و یکی از نویسندههای کمپانیشون بود. با اینحال، جیسونگ تا به حال اون رو ندیده بود. با توجه به توضیحات مامانش، لی مینهو نویسندهی داستان کودکان، ملقب به لینو بود و شخصیت به شدت گوشه گیرش باعث شده بود که فقط موقع تحویل نوشتههاش توی کمپانی دیده بشه.فلش بک*
- خب، حالا مشکلش چیه ؟
- اه... متوجه نیستی جیسونگ؟ این پسر تا به حال خودش رو به دوربینها نشون نداده. تا به حال مراسم امضا نداشته. همونقدر که هیونجین شر درست میکنه، این پسر بی دردسر و کم رنگه!
- مامان یه دردسر دیگه مثل هیونجین هیونگ میخوای؟ خب طرف داره تو آرامش کارش رو میکنه دیگه!
- حرف نزن بچه. این برای شخصی به شهرت اون ضعف حساب میشه. لی مینهو حتی برای دریافت جایزهی سال قبل هم حضور نداشت. باید مدیر برنامهش بشی. سر جونگین شلوغه، پس خودت یه کاریش بکن!
- باشه میرم سراغش.پابان فلش بک*
- کاش هیونگ هم یکم مثل لی مینهو بود، تا ما هر روز تیتر مجلهها نشیم.
با رسیدن به مقصد مورد نظر و دیدن خونهی لی مینهو، سوتی کشید.
- مثل این که آقای نویسندمون حسابی خر پوله!
البته کسی داشت این حرف رو میگفت، که یه ماشین میلیون دلاری زیرپاش بود و توی یه خونهی بزرگ و مجلل زندگی میکرد.
جیسونگ سر و وضعش رو توی آیینه چک کرد و تصمیم گرفت، کلاه مشکی رنگش که روش گوشهای خرسی داره و از سرش برداره تا جلوی مرد غریبه کیوت نباشه. هر چند برداشتن اون کلاه هیچ تاثیری نداشت و جیسونگ با اون هودی گشاد و زردش همچنان یه موجود سوپرکیوت و چلوندنی محسوب می شد. قبل این که بخواد زیادی در مورد دیدار اول و حرفهایی قراره بزنه فکر کنه، از ماشین پیاده شد و زنگ در خونهی لی مینهو رو زد.
وقتی زنی در رو باز کرد و گفت که آقای لی از یک ساعت پیش منتظرشه، جیسونگ کمی معذب شد... اون قبل از اومدن به اینجا سراغ هیونجین رفت و کارش کمی طول کشیده بود. هیونگش لولهای جدیدی از دیوونگی رو باز کرده بود و ادعا میکرد، یه روح توی آشپزخونهش میپلکه.
زن بعد نگاه شماتت باری که به جیسونگ انداخت، اون رو به سمت جایی که صاحب خونه بود هدایت کرد و جیسونگ هم با برخورد اول زن ج۶رات نکرد که به اطراف نگاه کنه و بدون حرکت اضافهای پشت سر زن راه افتاد. زن خدمتکار جیسونگ رو به سمت حیاط پشتی بزرگ و بعد استخر هدایت کرد و بعد بدون حرفی اون رو تنها گذاشت.
جیسونگ کمی به اطراف نگاه کرد تا اثری از این لی مینهو پیدا کنه، اما انگاری اونجا تنها بود.
- من زو سرکار گذاشتن؟ هی... من یه آدم پر مشغلهام! نمیتونین اینجوری وقتم رو بگیرین...
جیسونگ تقریبا لبهی استخر ایستاد، تا مطمئن بشه جناب لی توی آب هست یا نه. با بیرون پریدن چیزی از زیر آب، جیسونگ جیغ نه چندان مردونهای کشید و از جا پرید. متاسفانه تعادلش رو از دست داد و از اونجایی که لبهی استخر ایستاده بود، مستقیم توی آب پرت شد. جیسونگ شنا بلد نبود و عمق این استخر هم زیاد بود، پس تنها کاری که برای نجات خودش ازش بر میاومد، جیغ زدن و دست و پا زدن بود.
- کمک.... من شنا بلد نیستم... الان غرق می شم...
هان جیسونگ از ترس مرگ، در کسری از ثانیه شروع به اراجیف گفتن کرد:
- من هنوز نمیخوام بمیرم... من هنوز فرست کیس نداشتم. البته یکی داشتما... ولی اون با هیونجین هیونگ بود، پس حساب نمیشه دیگه؟ اون عوضی... تو مستی منو با اکسش اشتباه گرفت و بوسیدم. کمک...
پسر با چشمهای بسته دست و پا می زد و عقده گشایی میکرد:
- هق... اگه من بمیرم، کمپانی بی وارث میمونه... نه البته میرسه به دایی جونگین، ولی خب بازم دلیل نمیشه بخوام بمیرم...
- هنوز هودیهای دزدی جونگین رو پس ندادم.
-ورو یکی از قرار دادهای مهم مامانم شیرکاکائو ریختم و انداختم گردن هیونجین.. .
- از سگها می ترسم..
- از اون پسره... منشی مامانم بدم میاد... خیلی از من بهتره.
- دوست دختر جونگین و من پروندم... دختره لیاقت داییم رو نداشت. تازه جونگین اصلا به دخترا علاقهای نداره. مرتیکه ادای ددیها رو برای ما در میاره، ولی فقط یه بیبی بوی پر ادعاست!
- هق من روی یکی از معلمهای دبیرستانم کراش داشتم...داز همون اول ددی پسند بودم اصلا..
- لپتاپ هیونجین رو من خراب کردم... همهی پیش نویسهای داستانش به فاک رفت.
- من عاشق شلوارک خرسیام... هیونجین همش مسخرهم میکنه. جیسونگ بدون نفس کشیدن و یک ریز از رازهای زندگیش پرده برداری میکرد و اصلا حواسش نبود که اگه قرار بود غرق بشه، تا الان شده بود. صدای ملایم و خندونی جیسونگ رو به خودش آورد:
- عام... راستش اگه چشمهاتو باز کنی، متوجه میشی که قرار نیست بمیری دارلینگ.
جیسونگ دست از فریاد زدن برداشت و لحظاتی بعد، یک چشمش رو باز کرد.
صدا متعلق به مردی نیمه برهنه بود که جیسونگ رو بین دستهاش نگهداشته بود:.
- تو کی هستی؟
ابروهای مرد بالا پرید.
- من صاحب این خونم. فکر کنم من باید بپرسم که تو کی هستی؟
جیسونگ که به خاطر خجالت از رسوایی که به بار آورده بود، موقعیت رو فراموش کرده بود، خودش رو عقب کشید.
- خب... هان جیسونگ... وای خدااااا.
و دوباره با تمام توان به مردی که حالا میدونست لی مینهوئه چسبید.
- من رو ببر بیرون، بعد حرف می زنیم.
جیسونگ با کمک مینهو از اب بیرون اومد.
وقتی که جیسونگ با لباسهای خشک که متعلق به مینهو بود و مینهو هم با بدن پوشیده شده رو به روی هم نشستن، موقعیت مناسب برای حرف زدن ایجاد شد.
جیسونگ با صورتی که تا بیشترین حد ممکن قرمز شده بود گفت:
-؛من هان جیسونگم، یکی از مدیربرنامههای شرکت سورا...وقراره با هم دیگه کار کنیم.
مینهو لبخندی زد و دستش رو جلو آورد.
- لی مینهو هستم. از آشناییت خوشحالم دارلینگ. امیدوارم با هم خوب کنار بیاییم.
جیسونگ دست گرم مینهو رو بین دستهاش گرفت و با به یاد آوردن حرفهایی که از سر ترس از دهنش بیرون پریده بود، با شتاب خودشو جلو کشید و با هردو دستش به دست مینهو چنگ زد.
- مینهو شی... در مورد چیزهایی که گفتم...وبه مامانم که چیزی نمیگی؟
مینهو که به خاطر نزدیکی ناگهانی پسر جا خورده بود، کمی خودش رو عقب کشید و با لبخند آرومی گفت:
- نگران نباش... از رازهای کوچولوت به کسی چیزی نمیگم.
جیسونگ نفس راحتی کشید و بعد دوباره با ترس به دستهای مینهو چنگ زد.
-وبه دایی جونگین و هیونجین هیونگ هم چیزی نمیگی دیگه؟
مینهو حس کرد لازمه برای آروم کردن پسر مقابلش کاری بکنه، پس دست پسر رو بین دستهاش گرفت و نوازش کرد.
- هی... آروم باش. من اصلا قرار نیست اونها رو ببینم که بخوام بهشون چیزی بگم. رازهات پیش من جاشون امنه... باشه دارلینگ؟
جیسونگ حالا خیالش راحت شده بود که قراره زنده بمونه و لی مینهو قرار نیست به کسی چیزی بگه پس با آسودگی روی مبل لم داد.
- آه... توی عمرم انقدر استرس نکشیده بودم! باسن خوشگلم آب شد...
با يادآوري این که تنها نیست، از ادامهی جمله منصرف شد. امکان نداشت که دیگه بهتر از این بتونه بی آبرویی به بار بیاره.
- مینهو شی... من دیگه بهتره برم... فردا میام دیدنت تا یک جایی دور از اون استخر حرف بزنیم. لباسهاتم میشورم و برات میارم.
جیسونگ با عجله از خونهی لی مینهو فرار کرد و سمت خونهی خودش رفت تا بره زیر پتوش قایم بشه و به افتضاحاتی که به بار آورده فکر کنه. الان لی مینهو درموردش چه فکری میکرد؟ یه پسر بی عرضه که برای اطرافیانش جز ضرر مالی هیچ چیز دیگهای نداره...
بعد رفتن هان جیسونگ، لی مینهو لبهاش رو روی هم فشار میداد تا یک وقت با صدای بلند نخنده. اون پسر بامزه ترین آدمی بود که مینهو تا حالا دیده بود. لبخند مینهو انقدر چشمگیر بود که حتی زن پیشخدمت هم متعجب شده بود.
- حالتون خوبه آقای لی؟
- خدای من... خانم پارک اون پسر زیادی بامزه نبود؟ زن بی حس شونهای بالا انداخت.
- زیادی سر و صدا می کرد... توی این نیم ساعتی که اینجا بود، آرامش خونه رو مختل کرده بود.
مینهو باز هم خندید. مثل این که ترفند خانم یانگ این بار جواب داده بود. لی مینهو قصد داشت، اجازه بده تا این پسر شیرین مدیر برنامهش بشه. احتمالا لی مینهو تنها کسی بود که دردسر خانمان سوزی مثل هان جیسونگ رو شیرین و بامزه می دید.
هیونجین داشت دیوونه میشد. مطمئن بود این خونه نفرین شده است.
وسائل جابهجا میشدن و بعضی خوراکیهاش غیب میشدن. چندباری کتابهاش رو وسط خونه یا لب استخر پیدا کرده بود. وقتی به جیسونگ و جونگین گفت که چه اتفاقی براش افتاده، اول فکر کردن که میخواد از زیر نوشتن کتاب جدید در بره اما با دیدن جدیت هیونجین، جونگین نگاه پدرانهای بهش کرد و فقط گفت:
- آخرش خل شدی!
هیونجین نمیدونست باید چیکار کنه! اتفاقاتی که درحال رخ دادن بود، دیگه چیزی نبود که بتونه گردن یه راکون یا موش بندازه. چند شب پیش که داشت روی همون ایدهی"دختر مریض و پیرمرد" کار میکرد، خوابش برده بود و صبح وقتی بیدار شد، دید که لپتاپش روشن مونده و تقریبا یه صفحه حروف در هم و بی معنی تایپ شده. هر کی هم که تایپ کرده بود، احتمالا از علامت * خوشش اومده بود. چون بعد اون حروف پرت و پلا کلی ستاره گذاشته بود...
حالا هیونجین تصمیم داشت که خودش دست به کار بشه و مشکلش رو حل کنه. اون هوانگ هیونجین بود و اجازه نمیداد، یک روح مسخره به بازیش بگیره.
"اوکی... این از شمع... این هم عود... این هم تخته... همه چیز حاضره."
هیونجین وسایل رو روی میزش چید و شمع و عود رو روشن کرد. نور شمع توی فضای نیمه تاریک خونه سوسو میزد و صحنهای شبیه فیلمهای ترسناک ایجاد کرده بود. هیونجین تخته ویجایی(تخته احضار روح)که خودش با مقوا و حروف بریده شده از کتاب الفبای لیلی درست کرده بود رو جلوی خودش کشید و در نوشابهای که به عنوان واسطه استفاده می کرد رو روی تخته گذاشت. انگشتش رو روی در نوشابه گذاشت.
با صدای خوف انگیزی گفت:
- سلام... کسی اینجا هست که بخواد خودش رو به من نشون بده؟ هیچ پاسخی نگرفت. هیونجین خم به ابرو نیاورد و ادامه داد:
- هی... بیا مسالمت آمیز حرف بزنیم... تو از جون من و خونم و کش موهام چی میخوای؟ من با برداشتن غذاها و کتابها مشکلی ندارم اما کش مو؟ نکنه تو روح یه دختری؟
باز هم پاسخی از جانب روح نگرفت.
"کور خوندی! من خسته نمی شممم."
BẠN ĐANG ĐỌC
A Little soul in my pool
Fanfiction°𝑮𝑬𝑵𝑬𝑹 : 𝑭𝑨𝑵𝑻𝑨𝑺𝒀 _𝑪𝑶𝑴𝑬𝑫𝒀 𝑹𝑶𝑴𝑨𝑵𝑪𝑬 °𝑪𝑶𝑼𝑷𝑳𝑬𝑺 : Hyunlix _ minsung _ seungin °𝑾𝑹𝑰𝑻𝑬𝑹 :𝑳𝑰𝑳𝑰𝑬 چشمههای درخشان نویسندگیه نویسنده هوانگ کاملا خشک شدن! یکی نفرینش کرده... شاید هم کار پارتنر سابقش باشه! هر چی که هست...