Part 2جونگین بعد از رسوندن لیلی عزیزش به مدرسه و احوال پرسی با چندتا از مامانهای دم در مدرسه، به سرعت به خونش برگشت. امروز قصد داشت، دوباره به دفتر کیم سونگمین بره، تا باهاش مذاکره کنه و این شر رو بخوابونه. با ذکر فاک بهت هوانگ هیونجین، آماده شد و سمت دفتر کیم سونگمین رانندگی کرد.
از اونجایی که فهمیده بود، کیم سونگمین از چای بابونه خوشش میاد، سر راهش از یک کافهب معروف براش یه کاپ گنده از اون مادهی خوش بو خرید و قبل از وارد شدن به ساختمون، همراه با یه نفس عمیق، لبخند گندهای روی لبهاش نشوند.
"همینه یانگ جونگین. لبخند بزن و وانمود کن، از این مرتیکهی حمال خوشت میاد. تو هوانگ هیونجین رو کنترل می کنی... این جوجه منتقد که چیزی نیست. دهنش سرویس! مرتیکهی روانی! خوشش میاد من هر روز بیام اینجا و التماسش کنم؟
سرش رو تکون داد تا افکار سمی باعث نشه با کیم سونگمین بد برخورد کنه. چند تقه به در زد. صدای آروم کیم که اجازه ورود میداد به گوشش رسید.
- بفرمایید.
جونگین بی معطلی، با همون لبخند گشادش داخل پرید.
- صبح بخیر منتقد کیم.
لبخند شیطانی روی لبهای کیم سونگمین ظاهر شد.
- اوه مستر یانگ بازم شما؟
جونگین همچنان لبخندش رو حفظ کرد و محکمتر به بستهی توی دستش چنگ زد تا یک وقت مشتهاش توی صورت کیم پیاده نشن.
- بله بازم منم! براتون نوشیدنی آوردم. شاید بتونید موقع خوردنش، درمورد مشکلمون فکر کنید.
کیم سونگمین ابرویی بالا انداخت.
- فکر میکردم درمورد قضیهی هوانگ هیونجین صحبتامون رو کردیم!
جونگین حرفهای سونگمین و نادیده گرفت.
- کیم سونگمین شی نوشیدنیتون سرد میشه. اول بیایین به اون برسیم.
یادش نرفت که لبخند احمقانش رو حفظ کنه وکاپ نوشیدنی رو تحویل مرد داد.
کیم سونگمین کاپ نوشیدنی رو گرفت و نگاهی به محتویاتش انداخت.
- مثل این که خیلی برای قانع کردن من تلاش میکنی مستر یانگ.
جونگین لبخند مصنوعیش رو حفظ کرد.
- شما آدم بزرگی توی صنعت ادبیات هستید و فرد تاثیرگذاری محسوب میشین. اختلاف شما با نویسندهی من میتونه آيندهی اون رک خراب کنه. من این رو نمیخوام. شما دارین زیادی به نویسندهی من سخت میگیرین!
کیم سونگمین کاپ چای رو کنار گذاشت و کمی خودش رو جلو کشید.
- نویسندهی عزیز شما توی شبکهی ملی فحاشی کرده و شخصیت غیر قابل قبولی داره. جوری حرف نزنین که انگار هوانگ هیونجین یه فرشته است! اون حتی به خودش زحمت نداد که در شأن یه برنامه ادبی لباس بپوشه.
جونگین میدونست که حق با این مرده. اون هیونجین بی شرف، هیچ جای دفاعی باقی نذاشته بود اما نمیتونست جلوی این مرد نشون بده که خودش هم حاضر نیست برای کسی مثل هیونجین هیچ احترامی قائل بشه.
- منتقد کیم من ازتون خواهش میکنم، یه فرصت به من بدین تا وجهی خوب هیونجین رو نشونتون بدم... لطفا.
کدوم وجهی خوب؟ کدوممممممم؟ اون دراز مگه وجه خوبی هم داشت؟ همهی سایدهای هیونجین، روانی و مردم آزار بودن و کلا امیدی بهش نبود، اما جونگین باید به کیم سونگمین نشون می داد، نویسندهای که زیر
دست جونگین کار میکنه، بی نقصه! جونگین یا هیونجین رو آدم میکرد، یا میکشتش! هیچ گزینهی دیگهای وجود نداشت...
سونگمین دوباره به صندلیش تکیه داد.
- فکر کنم به خاطر تو بتونم یه فرصت دیگه بهش بدم. فعلا مصاحبهای که میخواستم درموردش بکنم رو عقب میندازم. تو یک هفته وقت داری، به من نشون بدی، هوانگ هیونجین قابل تغییره.
جونگین بعد مدتها خبر خوشی میشنید. پس اینبار یه لبخند واقعی کل صورتش رو گرفت. به مرد تعظیم کرد و گفت:
- ممنون آقای کیم، حتما در جریان کارها میذارمتون. الان هم دیگه مزاحمتون نمیشم.
مدیر یانگ به سرعت از اتاق بیرون رفت. باید یه فکری میکرد. اول از همه یه فن میتینگ برای کتاب آخر هیونجین راه مینداخت و رفتار خوب و مردمی اون رو کیم سونگمین نشون میداد. بهمحض این که پشت فرمون نشست، با جیسونگ تماس گرفت اما بعد مدتی پشت خط موندن، فهمید که قرار نیست اون پسر جوابش رو بده. جونگین فقط نفس عمیقی کشید و بیخیال شد .اگه همینجوری به حرص خوردن ادامه میداد، قبل تولد بیست و سه سالگیش میمرد. با این فکر، صورتش جمع شد.
- اون جلبکها واقعت ارزش این رو ندارن، که من عمرم رو به خاطرشون تلف کنم!
بقیهی روزش رو مشغول تدارک دیدن برای میتینگ بود. مدیر یانگ وقت نکرد به پروپای هیونجین و جیسونگ بپیچه.
هیونجین از بچهها متنفر بود! همهی بچهها به جز لیلی خوشگلش، یه مشت موجود دماغو و لوس بودن. هیونجین نمیتونست اونها رو برای یه دقیقه هم تحمل کنه. جونگین به عنوان تنبیه، اون رو صبح زود بیدار کرده بود و به یه مهدکودک آورده بود، تا برای بچهها قصه بخونه و مثلا نشون بدن که هوانگ هیونجین یه موجود مردم دوسته و توجه مثبت رسانهها رو جلب کنن. حقا که یانگ جونگین بلد بود، چطور هیونجین رو شکنجه کنه.
جونگین دست هاشررو بهم کوبید.
-وخب بچهها، بیایین یه عکس خوشگل بگیریم. همتون کنار عمو هیونجین بشینین. آفرین عزیزای من. لبخند بزنین.
جونگین بچهها رو دور هیونجین اخمالو جمع کرد و بعد کنار گوشش زمزمه کرد:
- هوانگ... لبخند بزن. کاری نکن مثل جوکر دو طرف دهنت با چاقو لبخند نقاشی کنم.
جونگین لبخند ترسناکی زد و روی هیونجین خم شد.
- زود باش هوانگ... لبخند بزن.
هیونجین لبخند سکتهای تحویل دوربین داد و جونگین بعد گرفتن، عکس کمی براش خط و نشون کشید و در آخر، بیرون اتاق ایستاد.
- عمو تو نویسندهای؟
دختر بچهای با موهای خرگوشی و انگشتی که تو دماغش بود، این سوال رو فریاد زد.
هیونجین چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.
- آره جونور کوچولو، من کتاب مینویسم.
اینبار پسر بچهای که تا چند دقیقه پیش، داشت مثل آبشار نیاگارا اشک میریخت با صدای زیری پرسید.
- برای بچهها مینویسی؟ همهمهیس بچهها بلند شد.
- برامون داستان بگو.
هیونجین نگاهی به جایی که جونگین چند دقیقه پیش ایستاده بود، انداخت و وقتی که مطمئن شد جونگین برای حرف زدن با مدیر مهد بیرون رفته، لبخند ملیحی زد. با چهرهای مهربون شروع به تعریف داستان مناسبی برای اونکوچولوهای غیر دوستداشتنی کرد.
- خببببب... یکی بود، یکی نبود. یه پسر کوچولو بود که...
.
.
.
.
- و جادوگر سیاه، دل و رودهی پسر رو بیرون کشید و زبونش رو قطع کرد. بعد... ( به دلیل وجود محتوای خشونت آمیز، داستان هوانگ هیونجین سانسور شد.)
صدای گریه دختر بچهی شماره یک، باعث شد که چشمهای بقیه بچهها هم پر بشه و طی چند دقیقه سالن رنگارنگ و خوشگل مهدکودک پر از جیغ و گریهی بچههای ترسیده بشه. هیونجین با لبخند ملیحی داستانش رو به پایان رسوند و به صحنهی رو به روش خیره شد.
بچههایی که گریه میکردن و جیغ میزدن. مربیهایی که هراسون اینطرف و اونطرف میدوییدن و سعی داشتن، بچهها رو ساکت کنن و جونگینی که داشت از حرص موهاش رو چنگ میزد. چه صبح دل انگیزی!
جیسونگ کمربندش رو محکم کرد و نالید:
- باید کلاه ایمنی میذاشتم... هیونگ باز چه غلطی کردی؟
قبل این که هیونجین دهنش رو باز کنه، جونگین از ماشین دیگهای سبقت گرفت و باعث شد، هیونجین به در کوبیده بشه. هیونجین با عجز نالید:
- جونگین... اون یه اشتباه بود... شتتتتت.
با ترمز ناگهانی جونگین، هیونجین سمت شیشه پرت شد و سرش با شیشه برخورد کرد.
جیسونگ ترسیده جیغ زد:
-؛دایی... فکر کنم کشتیش.
جونگین برگشت و با لحن سردی گفت:
-وچطوره شاهد قتلم رو هم بکشم جیسونگی؟
جیسونگ بیشتر توی صندلی فرو رفت.
- خب... تقصیر خودش بود که کمربندش رو نبسته بود.
جونگین کمربندش رو باز کرد و نگاهی به هیونجین که تقریبا مرده بود، انداخت.
-؛من میرم دفتر کیم و به تمام مقدسات قسم... اگه میتینگ امروز خراب بشه یا کوچکترین اشتباهی پیش بیاد، اول شماها رو میکشم و بعد هم خودم رو... فهمیدین؟
از اونجایی که لحن جونگین به شدت آروم بود، هردو پسر به وخامت اوضاع پیبردن و فقط سری به نشونهی تایید تکون دادن. جونگین پیاده شد و به جیسونگ اشاره کرد تا رانندگی کنه.
- من میرم با کیم سونگمین صحبت کنم... باور کنید خیلی دلم میخواد، امروز بهانهای برای سلاخی کردنتون دستم بدین.
هیونجین ترجیح داد که همچنان وانمود کنه مرده و جیسونگ هم باز سرش رو تکون داد.
بعد رفتن جونگین، هیونجین چشم هاش رو باز کرد.
- جیسونگی احتمالا من زیاد زنده نمی مونم. یه کلکسیون مجلهی پورن دارم... بعد من مال تو.
جیسونگ اشکهای خیالیش رو پاک کرد.
- اینجوری نگو هیونگ! بیا خوشبین باشیم... من روی نقص عضو شدنت، شرط بستم.
فضای عرفانی بینشون در یک لحظه متلاشی شد.
- پدر سگ روی زندگی من با کی شرط بندی کردی؟ جیسونگ مظلومانه گفت:
- با تصویرگر هونگ و ویراستار جانگ شرط بستیم که دایی جونگین آخرش چه بلایی سرت میاره. اونها میگن که میکشتت. ولی من میگم فقط می زنه ناقصت می کنه... سرش هزارتا شرط بستیم.
هیونجین پوکر گفت:
- جون من کلا هزارتا میارزید بچ؟
جیسونگ شونهای بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد. فن میتینگ امروز یه رویداد مهم بود و نباید اشتباه میکردن قرار بود، توی یک کتابفروشی بزرگ که تازه افتتاح شده، برگذار بشه. هیونجین معمولا آدمی نبود که نگران رفتارش باشه اما وضعیت جونگین امروز جوری بود، که انگار واقعا میخواد هیونجین رو بکشه.. .روباه بخت برگشته واقعا شبیه کسایی بود که چیزی برای از دست دادن ندارن و به ته خط رسیدن.
همین باعث شد هیونجین محتاطتر باشه و کمی استرس بگیره. جیسونگ با دیدن حال هیونجین سعی کرد کمکی بهش بکنه.
- هیونگ... فقط تمام مدت لبخند بزن و امضا بده. اصلا لازم نیست با کسی بیشتر از دو کلمه حرف بزنی... همه چیز خوب پیش میره ... فایتینگ.
هیچکدومشون ذرهای به این حرفها باور نداشتن.
جونگین نیم ساعتی بود که جلوی ورودی ساختمون ایستاده بود اما اعصابش به حدی خراب بود، که نمیتونست با کیم سونگمین روبهرو بشه. قصد داشت از شرکت هیونجین توی یه مراسم قصه خوانی برای کودکان، جلوی کیم سونگمین تعریف کنه و عکسهایی که گرفته؟ نشونش بده. صد البته قصد داشت بخشی از داستان که هیونجین جلوی یک مشت بچه شبیه روانی ها رفتار کرده و داستانهایی از جادوی سیاه و آدمخواری و شکنجههای قرون وسطایی تعریف کرده رو سانسور کنه!
- شاید باید اون روانی سادیسمی رو ببرم تیمارستان بستری کنم. امروز آخرين فرصته اون الدنگه... اگه باز گند بزنه، سر به نیستش میکنم!
لبخند قشنگی از فکر سر به نیست شدن هیونجین روی لبهاش نشست و چشمهاش با لذت بسته شد.
- واو... تصور دنیایی بدون آلودگی وجود هیونجین. خدای من... این آرمان شهر منه.
تصورات لذت بخشش فقط چند ثانیه طول کشید و بعد از اون، حقیقت نفس کشیدن هیونجین و زنده بودنش، باعث سیاه شدن دنیای اطرافش شد.
نفس عمیقی کشید و قمقمه مشروب کوچکی رو از جیب کتش بیرون آورد.
- فقط یکم... برای آروم شدن اعصابم میخورم.
اعصاب خرابش رو نادیده گرفت و خودش رو به دفتر کیم سونگمین رسوند و بعد از نشوندن لبخند احمقانه ای روی لبهاش، چند تقه به در اتاقش کوبید. با اجازهی سونگمین داخل شد و در رو پشت سرش بست.
- سلام کیم سونگمین شی... خب، اومدم از روند آدم کردن هوانگ هیونجین... نه یعنی روند همکاری اجتماعیش بهتون خبر بدم.
منتقد کیم درحالی که سعی داشت، لبخندش رو جمع کنه، عینکش رو روی صورتش جابهجا کرد.
- خب میشنوم جونگین. چرا عصبی به نظر میای؟ همه چیز خوبه؟
اعصاب جونگین خرابتر از این حرفها بود که متوجه بشه از مستر یانگ به جونگین تبدیل شده. و نفهمید که مرد رو به روش دیگه اون رو با پسوند صدا نمیکنه. لبخند زورکی زد.
- نه، نه همه چیز خوبه. امروز هوانگ هیونجین رو به یه مهد کودک بردیم و اون برای... ببخشید من باید این تماس رو جواب بدم.
دیدن اسم جیسونگ روی گوشیش کافی بود تا استرس تا آخرین سلول جونگین رو هم فرا بگیره.
- چی شده جیسونگ؟
- د... دایی... س... سلام.
جیسونگ مثل کسی که بهش گفتن قراره با مامور اعدامت حرف بزنی، لکنت گرفته بود و صداش میلرزید.
- چته جیسونگ. همه چی خوبه؟ جیسونگ دوباره زار زد.
- دایی... چیزه... یکم...دمشکل... یعنی... خب... یک کوچولو...
جونگین تماس رو قطع کرد و شمارهی مسئول مراسم رو گرفت. دختر بالافاصله جواب داد و جونگین با شنیدن سروصدایی که از پشت خط میاومد، تقریبا سکته کرد.
- الو... جی یون چه خبر شده؟
دختر با حرص شروع به جیغ و فریاد کرد.
- مدیر یانگ... نویسنده هوانگ باز هم گند زده. خدای من، اون یکی از طرفدارهاش رو کتک زده. کلی فیلم ازش پخش شده. کلی منتقد اونجا بودن... خدای من رئیس کمپانی خیلی عصبانیه...
- کجان؟
دختر کمی مکث کرد و بعد ادامه داد.
- هان جیسونگ فراریش داد...
جونگین تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. صدای سونگمین اون رو به خودش آورد.
- اتفاق بدی افتاده؟
جونگین سری تکون داد.
- سونگمین شی... اتاقتون عایق صداست؟
سونگمین شوکه از سوال بی ربط جونگین، فقط سری به نشونهی تایید تکون داد. جونگین دوباره با جیسونگ تماس گرفت.
- الو... دایی جونگین... به مقدساتت قسم...
- بذارش روی اسپیکر جیسونگ... میخوام هیونجین هم بشنوه.
- باشه...
جونگین نفسی گرفت و بعد شیشههای اتاق تا مرز شکسته شدن، لرزیدن. کیم سونگمین هم شوکه از عربدهی جونگین، از جا پرید.
- هوانگگگگگ هیونجینننن! توی@$%&* اگه دستم بهت برسه، تو رو%4#@& بلایی به سرت میارم که*&^%÷ خدای من... بهتره قبل رسیدن من، خودت یه چاله بکنی و خودت رو توش خاک کنی. چون اگه من بگیرمت &^%$#@%^ می کنممممممم. حرومزاده عوضییییی فقط بمیررر. دعا کن قبل از من یه کامیون بهت بزنه و له بشی. چون اگه من بکشمت، مرگ دردناکتری خواهی داشت روانیییی!
جونگین که از اون همه فریاد نفسش گرفته بود و قرمز شده بود، بهسمت کیم سونگمین رفت و ماگی که توی دست مرد بود رو گرفت. محتویات ناشناسش رو یک جرعه سر کشید و بعد از چند ثانیه، با صورتی جمع شده فریاد زد:
- شت... تخ... این دیگه چه زهرماریه؟ ولش کن مهم نیست. سونگمین شی وسیلهای که بشه باهاش آدم کشت چی داری؟
کیم سونگمین سعی کرد، پسری که مثل یه گربه که ناخون هاش رو چیدن عصبانی بود رو روی صندلی بنشونه، اما موفق نشد.
- میکشمش... دیگه نمیتونم تحمل کنم. من اون حرومزاده رو توی اسید رنده میکنم!جیسونگ دوباره به در کوبید.
- هیونگ در و باز کن. بیا بریم، الان جونگین میرسه.
هیونجین درحالی که موهای بلندش رو میکشید، توی نشیمن قدم میزد و برای خودش دعا میخوند.
- بدبخت شدم... اینبار جدی آتیشم میزنه... باید فرار
کنم... جیسونگ پاسپورت من کجاست؟ باید از کشور خارج بشم.
جیسونگ باز هم به در کوبید.
- هیونگ اگه لفتش بدی، حتی نمیتونی از در خونت خارج بشی، چه برسه به کشور! بیا بریم، چرا نمیذاری من بیام تو؟
هیونجین پشت در نشست و نالید:
- جیسونگ... اگه تو رو هم اینجا ببینه... جفتمون با هم میمیریم. از اینجا برو.
جیسونگ هم مثل هیونجین به در چسبید.
- هیونگ من تنهات نمیذارم... بیا با هم بمیریم...
صدای گوش خراش کشیده شدن فلز فضای رمانتیک و غم انگیزشون رو بهم زد و بعد صدای جیغ جیسونگ باعث از جا پریدن هیونجین شد.
- د... دایی... کی اومدی... داییی این تبر رو از کجا اوردی؟
با شنیدن صدای جیسونگ روح از بدن هیونجین خارج شد. پس جونگین واقعا اینبار قصد کشتنش رو داشت. صدای کشیده شدن جسم فلزی که انگاری تبر بود، باعث شد که هیونجین از در فاصله بگیره.
صدای آروم و ملایم جونگین، مو به تن نویسندهی بخت برگشته راست کرد.
- هوانگ... حتی شده از دودکش فرار کن چون اگه بگیرمت، جفت دستهات رو قطع میکنم!
قلب هیونجین داشت توی دهنش میتپید و عرق از سر و صورتش میریخت. بعد از این که مطمئن شد در قفله، عقبعقب رفت و سعی کرد با حرف زدن، جونگین رو اروم کنه.
- جونگین عزیزم... قسم میخورم که دیگه تکرار نمیشه. دیگه هیچ دردسری درست نمیکنم. تو فقط آروم باش، باشه؟
- دایی... داری چیکار میکنی... نه.
صدای کوبیده شدن جسمی به در نشون میداد که بهتره هیونجین کلا لال بشه و بیشتر از این اعصاب جونگین رو خراب نکنه.
- هوانگ هیونجین... جوونی م رو تباه کردی. امروز برای جبران همهی دردسرهات، خودم رو با خونت غسل تعمید میدم و یه زندگی جدید بدون توئه بچ شروع میکنم.
همه چیز مثل یه گیم خشن بود... جونگینی که شبیه یه قاتل زنجیرهای، در رو با اون تبری که از کیم سونگمین گرفته بود؟ خرد کرد و جیسونگی که شبیه یه شبح رنگ پریده، ترسیده بود و هیونجینی که خودش رو روی زمین عقب می کشید...لیلی:
یعنی جونگین اینبار کار رو تموم میکنه و این دردسر عظیم و قد بلند رو از زندگیش حذف میکنه؟
KAMU SEDANG MEMBACA
A Little soul in my pool
Fiksi Penggemar°𝑮𝑬𝑵𝑬𝑹 : 𝑭𝑨𝑵𝑻𝑨𝑺𝒀 _𝑪𝑶𝑴𝑬𝑫𝒀 𝑹𝑶𝑴𝑨𝑵𝑪𝑬 °𝑪𝑶𝑼𝑷𝑳𝑬𝑺 : Hyunlix _ minsung _ seungin °𝑾𝑹𝑰𝑻𝑬𝑹 :𝑳𝑰𝑳𝑰𝑬 چشمههای درخشان نویسندگیه نویسنده هوانگ کاملا خشک شدن! یکی نفرینش کرده... شاید هم کار پارتنر سابقش باشه! هر چی که هست...