🐶روی واقعی منتقد کیم🐶

43 12 1
                                    


Part3

جونگین ویلچر هیونجین رو به جلو هل می‌داد و همزمان، دستوراتی به جیسونگ می‌داد
 - وسایلش رو آوردی پایین؟ با این وضعش نمی‌تونه از پله‌ها بالا بره.
 جیسونگ در ورودی رو باز کرد. (در جدید به تازگی نصب شده بود)
 - آره جا‌به‌جاشون کردم. براش سوپ هم گرفتم.
هیونجین بغ کرده، روی ویلچر نشسته بود و لب هاش رو مثل بچه‌ها  اویزون کرده بود.
 - اتاق‌های طبقه‌ی پایین رو دوست ندارم...
 جونگین با حرص گفت:
- می‌خوای خودت رو از پله‌ها بکشی بالا؟ هیونگ کوری مگه؟ یکی از پاهات تو گچه. اون یکی هم که تو آتله.
 هیونجین غر زد:
 - هی روباه دو رو، این تقصیر کیه؟
جونگین با لبخند خصمانه‌ای، شونه‌ی هیونجین رو فشار داد و کنار  گوشش گفت:
- معلومه که تقصیر توئه هیونگ عزیزم... خودت خودت رو توی این دردسر انداختی! من که از پله‌ها پرتت نکردم پایین! هر چند که دوست داشتم به دست خودم پرت می‌شدی!
هیونجین ترجیح داد سکوت کنه. بعد اون فاجعه‌ی وحشتناک، وقتی که چشم‌هاش رو باز کرد، توی بیمارستان بود. موقع اون تعقیب و گریز با جونگین عصبانی، اتفاقی از پله‌ها سر خورد و تقریبا خودش رو به کشتن داد. حالا بعد از یه هفته به خونه بر می‌گشت و با جونگین قهر بود.
توی بیمارستان با تلاش‌های جیسونگ بخت برگشته، اون دوتا باهم آشتی کرده بودن و جونگین هم واقعا نگران به نظر می‌رسید. هیونجین حتی شنیده بود که جونگین به خاطرش گریه کرده.
 - نونا با لیلی دارن میان این‌جا.
 هیونجین بالاخره از حالت افسرده‌اش بیرون اومد.
- اه لیلی عزیزم بالاخره داره میاد منو ببینه. یانگ آماده باش که می ‌خوام شکایتت رو به جونگیون نونا بکنم.
 جونگین  اهمیتی نداد و رو به جیسونگ گفت.
 - ببین خودش دلش می‌خواد دوتا دستاش رو هم بشکونم.
صدای داد جیسونگ هردو رو از جا پروند. جیسونگ تقریبا هیچ وقت صداش رو بلند نمی کرد.
- بس کنید. خدای من خجالت نمی‌کشین؟ هوانگ هیونجین شی تو یه نویسنده‌ای لطفا یکم بزرگ شو!
  و تو یانگ جونگین شی، اگه نمی‌تونی اعصابت رو کنترل کنی، برو پیش تراپیست. نمی‌بینی حالش بده؟ هی سر به سرش نذار!
دو پسر که تا دقایقی قبل در حال تیکه و پاره کردن هم بودن، با این نطق حماسی جیسونگ سرجاشون خشک شدن.
جونگین من من کنان گفت:
 - جیسونگ..‌ عزیزم آروم باش.
 هیونجین هم تایید کرد.
 - آره بیبی... ما با هم کنار میایم، تو حرص نخور.
 جیسونگ چشم غره‌ای به هردو رفت و بعد با گوشیش مشغول شد.
 - خاله و لیلی رسیدن، من می‌رم در و باز کنم. لطفا هم دیگه رو نکشید تا بیام. با رفتن جیسونگ، هیونجین و جونگین نگاهی بهم انداختن.
 - خیلی عصبانی بود.
 - تا حالا این جوری ندیده بودمش.
 - هوانگ اگه خواهرزادم دیوونه بشه، پارت می کنم.
 - مرتیکه هر کی تو رو ببینه، می‌فهمه دیوونه بودن تو ژنتون جریان داره.
 - الان به من گفتی دیوونه بچ؟
 - هی یانگ جونگین یادت رفته تو مدیر برنامه‌ی منی؟  بهم احترام بذار.
- هوانگ هیونجین من برات تره هم خورد نمی‌کنم، چه برسه بهت احترام بذارم.  تو منو دیوونه کردی، حقته توی آتیش دیوونگیم بسوزی.
با رسیدن جیسونگ، بحث خاتمه پیدا کرد و دو پسر با  لبخند احمقانه‌ای به تازه وارد‌ها خیره شدن.
جونگیون بسته‌های غذا رو به جونگین داد و با نگاه غمزده‌ای به هیونجین خیره شد.
- هیونجینا... چه بلایی سرت اومده... نونا به محض این که از ماموریت برگشت، اومد دیدنت.
اشک‌های زن و صدای تو دماغیش، باعث شد که جونگین لحظه‌ای از این که با ناقص کردن هیونجین، قلب جونگیون رو شکسته، عذاب وجدان بگیره .
هیونجین هم که فرصت رو مناسب دیده بود، خودش رو به موش مردگی  زد و با لحن خش دار و بی حالی لب زد:
- ای... *سرفه*... نونا من... خوبم گریه نکن... اه... سرم گیج رفت و از پله‌ها پرت شدم پایین.
جونگین با شنیدن دروغ‌های هیونجین نفس راحتی کشید. هیونجین با تمام درسر ها و شخصیت دغلباز و غیر قابل تحملش، برای دو دختر خانواده‌ی یانگ به اندازه‌ی بچه‌های خودشون عزیز بود و اگه اون‌ها می‌فهمیدن که برادر کوچولوی نازشون یعنی جونگین تقریبا هیونجین عزیزشون رو تا پای مرگ برده، خیلی عصبانی می شدن.
 بعد از جونگیون، نوبت لیلی بود تا با احتیاط دست هیونجین و بگیره.
 - هیونی اوپا...حالت الان خوبه؟
چشم‌های پر از اشک لیلی باعث شد تا هیونجین کم‌تر ادای مریض‌ها رو در بیاره و این بار با صدای نرمال‌تری جواب بده:
 - مگه می‌شه لیلی عزیزم این‌جا باشه و حال من بد باشه؟ هنوز ابراز احساساتشون تموم نشده بود که جیسونگ اعلام کرد:
 - هیونگ، خودت رو به مردن بزن که مامانم پشت دره.
جونگین و حتی جونگیون و لیلی هم به سرعت توی حالت آماده باش قرار گرفتن و هیونجین رو روی کاناپه خوابوندن و با قیافه‌های غمزده اطرافش نشستن. جونگیون به گریه ادامه داد و لیلی هم دستمال کاغذی‌ها رو یکی‌یکی از جعبه در می‌آورد و به مامانش می‌داد. جونگین دست هیونجین و گرفت و آه‌های سوزناکی می کشید.
صدای پاشنه‌های کفش مامان جیسونگ یا مدیرکمپانی که هیونجین و جونگین و جیسونگ و جونگیون توش کار می‌کردن، توی خونه پیچید و فضای ترسناکی رو ایجاد کرد.
با رسیدن زن نزدیک کاناپه، هیونجین به سختی نیم خیز شد و با همون  لحن بیمار قبلی زمزمه کرد:
 - جیون نونا...
زن که از حال بد هیونجین جا خورده بود، کیفش رو توی بغل جیسونگ  گذاشت و معترض گفت:
 - تو که گفتی حالش خوبه!
 جیسونگ سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
 - نمی‌خواستم شما رو نگران کنم مامان.
 زن روی هیونجین خم شد و موهاش رو نوازش کرد:
 - هیونجین عزیزم... نونا این‌جاست... خوب استراحت کن.
همه به صورت نامحسوس نفس راحتی کشیدن. با خراب کاری‌های اخیر هیونجین، جیوون یا همون مدیر کمپانی، حسابی عصبانی بود. ولی الان روی مود نونای مهربون هیونجین بود، نه رئیس یانگ. پس خبری از دعوا و اخراج شدن نبود.
تا آخر شب هیونجین بین محبت نون ها غرق شد و حتی جونگین هم کمی باهاش مهربون‌تر از همیشه برخورد کرد. آخر شب با تلاش بسیار تونست همه رو  به خونه‌هاشون بفرسته.
 بعد رفتن همه جونگین که تا الان رو کاناپه نشسته بود به حرف اومد:
-هیونگ... از این فرصت استفاده کن. یک مدتی تو خونت بتمرگ و بدون دردسر درست کردن برای من، کتاب بنویس. تا تموم شدن دوره‌ی استراحتت، من سعی می‌کنم این رسوایی ها رو درست کنم.
 هیونجین سری تکون داد.
- در هر صورت که نمی‌تونم از خونه بیرون برم. سعی می‌کنم روی کتابم کار کنم.
جونگین کمی دیگه نصیحتش کرد و بعد تنهاش گذاشت. هر چند همشون می‌خواستن که کنارش بمونن و ازش مراقبت کنن، اما هیونجین بعد مدت طولانی شر درست کردن، باطریش خالی شده بود و به تنهایی نیاز  داشت.
حالا یک ساعتی بود که داشت با کانال‌های تلوزیون کلنجار می‌رفت، اما هیچ ‌چیز بدرد بخوری پیدا نمی‌کرد.
این همه ساکن بودن، اعصابش رو بهم ریخته بود. تصمیم گرفت با خوردن یکی دوتا آرامبخش، کمی بخوابه. هنوز قرصها رو از روکش الومینیومی خارج نکرده بود که صدایی به گوشش رسید. صدای خش‌خش ملایمی از سمت اشپزخونه می‌اومد. هیونجین توانایی بلند شدن رو نداشت پس سعی کرد وانمود کنه، صدایی نمی شنوه.
 - شاید موش اومده تو خونم
 یاد داستان آب‌نبات‌های خورده شده‌اش افتاد.
 - حتما همون راکونه.
هر چند خودشم می‌دونست که داره چرت می‌گه. هیچ راکونی این‌جاها زندگی نمی کرد. با شنیدن صدای باز و بسته شدن در کابینت، هیونجین از جاش پرید و به تلوزیون و بعد به ساعت خیره شد. ساعت سه صبح بود و هیونجین داشت یه فیلم ترسناک با موضوع روح خبیثی که قربانی ها رو ساعت سه و سه دقیقه توی آشپزخونه می‌کشونه و دخلشون رو میاره، نگاه می ‌کرد.
 هیونجین آب دهنش رو به سختی قورت داد.
 - هه‌هه کورخوندی... آشپزخونه رو اتیش هم بزنی، من اون‌جا نمیام!
این روح خبیث با خودش چی فکر کرده بود؟ می‌خواست هوانگ هیونجین که کابوس تمام انسان‌های زنده‌ست رو دست بندازه؟ هیونجین سمت آشپزخونه چرخید و انگشت وسطش رو حواله‌ی اون روح خبیث ناشناس کرد. بعد هم سعی کرد، برای خواب تا اتاق خوابش بره.
 بالاخره به سختی و نفس زنان به تختش رسید و با احتیاط روش خوابید.
حالا که تنها بود، افکارش شروع به خودنمایی کردن. چندماه اخیر خیلی دردسر درست کرده بود... حقیقتا یه  مقدار خیلی کمی شرمنده‌ی جونگین و جیسونگ بود. هر چند به روی خودش نمی اورد. تقصیر هیونجین نبود که نمی‌تونست احساسات بقیه رو درک کنه(یا به چپش می‌گرفت.) اون همچین آدم مزخرفی بود و از بابتش شکایتی هم نداشت. قصد اصلاح شدن هم نداشت. توی این دنیا آدم‌های خوب زیاد دووم نمی‌آوردن.
هیونجین کمی بعد خوابش برد و متوجه موجودی که با کنجکاوی از لای در نگاهش می‌کنه، نشد. موجود بی نام و نشون چنان با شیفتگی به مرد روی تخت خیره شده بود، که احتمالا تا به حال هیچ‌کس با این حجم از  علاقه به هیونجین نگاه نکرده بود.
 
 
هیونجین با بدخلقی روز جدیدش رو شروع کرد. بخاطر وضعیت پاهاش، نمی‌تونست تکون بخوره و تمام بدنش خشک شده بود. خودش رو به سختی تا کمد لباس‌هاش رسوند و بعد از به هم ریختن همه‌ی لباس‌ها، باز هم نتونست لباسی که می‌خواست رو پیدا کنه. تیشرت سفید موردعلاقش که عکس یه گربه ناز داشت و تقریبا همیشه خدا تنش بود، حالا انگاری آب شده و توی زمین رفته بود. احتمالا جیسونگ توی لباسشویی انداخته بودش.
هیونجین بعد از پوشیدن لباس‌هاش و خوردن چندتا بیسکوییت به عنوان صبحانه، لپ‌تاپ و جعبه‌ی آب‌نبات‌هاش رو برداشت و روی کاناپه نشست.
بعد از درست کردن جای راحتی برای خودش، با جدیت روی ایده‌ای برای نوشتن کتاب، تمرکز کرد.
یه ساعتی بود که به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شده بود و تقریبا سی تا  آبنبات رو تو این مدت خورده بود. متاسفانه، حتی یک کلمه هم تایپ نکرده بود.
"چرا هیچی به ذهنم نمی رسه! آه خدای من، مقدسات جونگین کجان که الان کمکم کنن؟ چشمه‌های درخشان نویسندگیم نابود شده. من محکوم به فنام. نویسنده‌ای که نتونه بنویسه، مثل کاندومیه که قبل از استفاده پاره  شده... همونقدر بدبخت و به درد نخور!"
تعدادی هیونجین کوچولو توی سرش این جملات رو فریاد می‌زدن و هیونجین واقعا سرسام گرفته بود. ذهنش مثل یک کویر خالی بود و این حس رو فقط یه بار دیگه توی زندگیش، اون هم موقع آزمون‌ ورودی دانشگاه داشت.
روی کاناپه دراز کشید و تصمیم گرفت برای باز شدن ذهنش سراغ یه کار دیگه به جز نوشتن بره. هر چند با وضعیت داغون پاهاش، کار خاصی نبود که بتونه انجام بده.
 
 
 
         
جونگین با خجالت وارد شد و سعی کرد تا جایی که می‌تونه، با کیم سونگیمن چشم تو چشم نشه‌
 - سلام سونگمین شی...
برخلاف جونگین که حسابی معذب بنظر می‌اومد، سونگمین داشت حسابی  از صورت سرخ و سفید شده‌ی مدیر جوون کمپانی "سورا" لذت می‌برد.
 - خیلی وقته ندیدمت جونگین. چی شده که باز هم  بهم سر زدی؟
جونگین لبش رو گاز گرفت و جعبه‌ای که آورده بود رو  به سمت سونگمین هل داد.
- این... چیزه... دفعه‌ی قبل عصبانی بودم و... خب ماگ شما رو اتفاقی خرد کردم. این رو امروز براتون خریدم.
 سونگمین با ابرو‌های بالا رفته، جعبه‌ رو به سمت خودش کشید.
 - اوه، نیازی به این کار نبود، ولی ممنونم.
ماگ سبز رنگ رو از جعبه بیرون آورد و به نگاه منتظر جونگین لبخندی زد.
 - قشنگه... ولی فقط برای دادن این ماگ این‌جایی؟
 جونگین دستش رو توی موهاش فرو کرد و با شرمندگی گفت:
- اون روز واقعا رفتار بدی از خودم نشون دادم. بابتش عذر می‌خوام و در مورد هوانگ هیونجین... دیگه دفاعی در موردش ندارم. کمپانی ما واقعا بابت رفتارش شرمنده‌ست.
جونگین دیگه به این حقیقت که از پس گند کاری‌های هیونجین برنمیاد، رسیده بود و نمی‌خواست که جلوی کیم سونگمین رو برای مصاحبه بگیره.
 سونگمین ماگ اهدایی جونگین رو روی میز گذاشت.
- هوممم... زود جا زدی یانگ جونگین. سر سخت تر از این حرف‌ها  به نظر می‌رسیدی.
جونگین بالاخره دست از بازی با آویز کیفش برداشت و به سونگمین نگاه کرد.
- خب... متوجه نمی‌شم منظورتون چیه... برای شما که خوبه. من دیگه مزاحمتون نمی شم.
سونگمین انگشتش رو روی لب‌هاش کشید و به صندلیش تکیه داد. مرد بزرگ‌تر با  لحن مرموزی گفت:
-اوین که هر روز با اون قیافه‌ی بانمک توی دفترم باشی و بخاطر فاجعه‌های هوانگ هیونجین جلز و ولز کنی برام بامزه بود.
 جونگین حرصی گفت:
 - سادیسمی چیزی هستی؟ خوشت می‌اومد من هی بیام و التماست رو بکنم؟
لبخند سونگمین این بار برای جونگین متفاوت بود. این یارو همیشه اینجور دیوثانه لبخند می زد؟
- اه... خب می‌شه گفت خوشم می‌اومد. حیف می‌شه اگه از دستش بدم، مگه نه؟ البته هنوز هم می‌شه یه کارهایی کرد...
جونگین با ابرو‌های در هم گره خورده، به این ساید جدید و عجیب منتقد کیم نگاه می‌کرد و منتظر بود تا ببینه این مرد چی می‌گه.
- من با نویسنده‌ت کاری ندارم، در عوض می‌خوام تو رو هر روز تو دفترم  ببینم.
 جونگین بالاخره منفجر شد.
 - مرتیکه مگه من بیکارم که بیام و بشینم ور دلت؟ اصلا بیام این‌جا چیکار کنم؟
سونگمین بی توجه به سر و صدای جونگین، با دستی که زیر چونه‌اش گذاشته بود و لبخند آرومی گفت:
 -وهی هی... من ازت بزرگ‌ترم و تو خیلی باهام بی ادبی!
 جونگین قصد داشت بگه به تخمم ولی خب سعی کرد مودب باشه.
- کیم سونگمین شی، من نمی‌فهمم تو از من چی می‌خوای. به جای به فنا ندادن هیونجین، می‌خوای من توی دفترت چیکار کنم؟
سونگمین بی خیال گفت:
 - مثل یه پسر خوب این‌جا می‌شینی و گاهی کمکم می‌کنی. چطوره؟
جونگین کمی این پیشنهاد رو سبک و سنگین کرد. به نظر بد نمی‌رسید اگه در ازای نجات حرفه‌ی هیونجین، کمی دور و بر کیم سونگمین می‌چرخید.
هر چند نمی‌فهمید چرا این مرد همچین چیزی ازش خواسته. زیر چشمی نگاه مشکوکی به مرد انداخت. نکنه قاتلی چیزیه؟ نکنه منحرفه؟ سرشو  تکون داد تا از درگیری‌های ذهنی فرار کنه.
تمام مدتی که جونگین داشت با اون چهره‌ی بانمک و گیجش فکر می‌کرد، سونگمین با لذت به چهرش خیره شده بود. احتمالا تنها کسی که توی این دنیا فکر می‌کرد، هیولای معروف کمپانی سورا کیوته، منتقد کیم  سونگمین بود.
 جونگین بالاخره با خودش به نتیجه رسید و با شک اعلام کرد:
 - باشه... تا وقتی که عجیب و غریب رفتار نکنی، می‌تونم باهات کار کنم.
 سونگمین هم سری تکون داد.
 - نترس فاکسی، ما با هم کنار میایم.
- آهای این لقب‌های عجیب رو هم روی من نذار! زیادی حس صمیمیت برت نداره سونگمین شی. این یه رابطه‌ی کاملا کاریه.
 سونگمین با بدجنسی گفت:
 - معلومه که کاریه. نکنه رابطه خاص‌تری می‌خوای فاکسی؟
لعنت! لحن کیم سونگمین از کی تا حالا انقدر فاکی شده بود؟ مگه این  مرد همون مجری خسته کننده‌ی برنامه‌ی ادبی نبود؟
جونگین چشم غره‌ای رفت.
- نخیر... من با کسی که یک دهه ازم بزرگ‌تره، هیچ‌گونه رابطه‌ی خاصی  برقرار نمی‌کنم.
 سونگمین با سر تایید کرد.
 - منم با کوچولو‌ها کاری نمی‌کنم فاکسی.
جونگین برای جلوگیری از کلکل بیشتر با مرد خونسرد رو به روش، از جا بلند شد.
 - من باید برم.. .فردا میام این‌جا.
 سونگمین هم از جا بلند شد و تا دم در بدرقش کرد.
 - به سلامت مدیر یانگ.
جونگین از ساختمون بیرون اومد و تصمیم گرفت مسیری رو پیاده قدم بزنه. هر چی بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر به عجیب بودن پیشنهاد کیم سونگمین پی می‌برد. اون مرد شناخته شده‌ای در صنعت ادبیات و به شدت منزوی بود. کیم سونگمین فقط در شوی تلوزیونیش و همینطور موقع داوری مسابقات دیده می‌شد. هیچ وقت در مهمانی‌های سالانه یا برنامه‌های متفرقه حضور نداشت. حتی مقاله‌هاش هم توی نشریه‌ی اختصاصی خودش چاپ می‌شدن و با بقیه‌ی مجله‌ها همکاری نمی‌کرد. حالا چرا باید از جونگین می‌خواست که بی‌خود و بی‌جهت به دفتر کارش بره؟ نکنه می‌خواست ازش کار بکشه؟
جونگین با بدگمانی اخم کرد و بعد با دیدن بستنی فروشی بزرگی، تمام مسائل مربوط به کیم رو فراموش کرد. مدیر یانگ با ذوق به شیشه‌ی یخچال بستنی چسبیده بود و مشغول انتخاب طعم اسکوپ‌های بستنیش  بود.

لیلی:
یعنی مدیر کیم با روباه عصبانی چی‌کار داره؟

A Little soul in my pool Donde viven las historias. Descúbrelo ahora