کوک دستشو رو کمر دخترک میکشید گازی از گردن سفیدش گرفت او دختر حسابی بدرد رابطه میخورد و میتونست نیازهاشو رفع کنه بلاخره به مقصد رسیدن کوک پیاده شد و داریا پشت سرش رفت وارد یه عمارت بزرگ شد با تم مشکی سفید وارد عمارت میشدی بو قهوه فرانسوی همه جارو میگرفت مثل همیشه بردنش به یه اتاقک کهنه که بویه رطوبت میداد عادت کرده بود به جاهای تاریک و با نور خیلی زیاد سردرد میشد طبیعیه بیشتر عمرشو تو تاریکی گذرونده بعد چند دقیقه کسی اومد تو یه زن حدود ۴۰ ۵۰ ساله وارد اتاقک شد
آجوما:سلام دخترم
داریا:سلام خانوم
آجوما:شنیده بودم ارباب یه دختر و آورده اینهو فرشته نمیدونستم از فرشته هم زیبا تری
داریا لبخند خجالتی زد و گفت
داریا:خجالتم ندید
آجوما:من لارا هستم از همه خدمتکارا سنم بالاتره خودم سرخدمتکارم و شوهرم باغبونه
داریا:منم داریام قطعا سنم از همتون کمتره
آجوما:چند سالته
داریا:۱۵
آجوما:خدایه من اینجا همه بالا ۱۹ سال سنشونه
داریا:اووو چه جالب
آجوما:زیاد وقتتو نمیگیرم عزیزم ارباب تو رو به عنوان خدمتکار انتخاب کرده و من موظفم بهت یسری قوانین رو بگم
قانون اول:به هیچ عنوان ارباب رو عصبی نکن قانون دوم:نه دیر نه زود نمیخوابی همه خدمتکارا ساعت پنج بیدار باشن تا ساعت هفت که ارباب بیدار میشن و زمان استراحت فقط یک ساعته قانون سوم:ارباب هر روز بعد از ظهرها باید قرصاشون رو بخورن قانون چهارم:هیچ وقت فکر فرار به سرت نزنه اینجا دیگه شکنجت نمیکنن یکی از اعضا بدنتو از دست میدی قانون پنجم:ارباب رو لباسا و وسایلشونو حساسن و حتما باید برق بزنه
خب سوالی نداری
داریا:چرا میشه اسم ارباب رو بگید
آجوما:جونگ کوک
داریا:چه اسمه قشنگی به صورت اخمالوش نمیاد
آجوما خنده آرومی کرد
آجوما:درسته خب واست لباس میارم وقتی پوشیدیش بیا بیرون
داریا سری تکون داد آجوما از اتاقک بیرون رفت به لباس نگاهی کرد از حالا باید خدمتکار میبود وارد حموم شد بدنشو شست بعد و بعد سه مین لباسشو تنش کرد جلو آیینه وایساد لباسش تقریبا پوشیده بود ولی خط سینش رو به نمایش میزاشت اون فق پونزده سالش بود ولی سینه های گرد و قلمبه ای داشت از اتاقک بیرون رفت اون عمارت انقدر بزرگ بود باید به سختی آشپزخونه رو پیدا میکرد راه افتاد و از پله ها بالا رفت و دوتا دستاشو رو به حالت چفت به هم گره زده بود مثل یه خانوم از پله ها بالا میرفت و به دور و ورش نگاه میکرد که صدایی پشت سرش اومد
کوک:کجا میری عروسک(بم)
داریا وایستاد و به طرف کوک برگشت و تعظیم کرد
داریا:گمشدم ارباب ببخشید
کوک اخمی کرد
کوک:تو نباید خود سر همینطور تو خونه بچرخی عروسک
داریا:میخواستم برم آشپزخونه
کوک:راه بیوفت
داریا مثل جوجه اردک پشت سر کوک تند تند راه میرفت هواسش به دور و اطراف بود که یهو به چیز صفتی برخورد کرد کوک وایستاده بود و داریا صورتش محکم بین عضله های پشت کمر کوک قرار گرفت(داریا)
(استایل کوک)
YOU ARE READING
غنچه سرخ
Nonfiksiخلاصه: ماجرا از یه شب بارونی شروع شد یه تصادف و مردن خانوادت همه چی عوض شد دختری که به عنوان برده جنسی تو بازار برده فروشا دست به دست بین مافیاهای عربستانی و ایتالیایی و.....چرخید اندام سفید اون دختر هر مردی رو روانی میکرد