kiktibang

82 9 3
                                    

عد از چک‌ کردن مدارکی که پدرش براش فرستاده بود، پنجره‌ها رو باز کرد تا هوای خفه‌ی اتاق عوض بشه.حسابی دلش برای دوست‌پسرش تنگ شده بود.
روی کاناپه دراز کشید و گوشیش رو برداشت تا استوریِ دوست‌هاش رو چک کنه. با رسیدن به استوری‌ِ نامجون تند تند روی صفحه کوبید تا عکس‌ها رو رد کنه. اون پسر معمولاً همیشه چیزهایی رو استوری می‌کرد که از درک جیمین خارج بودن.
شلوارش رو با یک شلوارک جین عوض کرد و تی‌شرت سفیدرنگش رو پوشید. بعد سراغ کشوی مورد علاقه‌اش رفت و به چاقوهای خوشگلش نگاه کرد‌.
با لحنی متفکر و هیجان‌زده گفت و چاقوی دسته صورتی رو برداشت. چاقو رو توی دستش تاب داد و مطمئن شد که برای کشتن آدم مزخرفی مثل اون دختر چاقو‌ی مناسبی باشه.
به نرمی خندید و رژی برداشت تا روی لب‌هاش بکشه. موهاش رو هم شبیه طوری که یونگی براش شونه می‌زد، مرتب کرد. خط چشم رو برداشت و با پینکی یه خط چشم حرفه‌ای و البته صاف کشید.
در آخر بعد از برداشتن وسایلش سوار آسانسور شد. با پیاده‌شدن از آسانسور و خارج‌شدن از ساختمون دید که راننده درست سر موقع رسیده و منتظرشه. سری برای وقت شناسیه مَرد تکون داد و سوار ماشین شد.
تهیونگ قصد داشت، جونگ‌کوک رو صدا بزنه تا سریع باهاش -برای فرستادن بچه‌های بخش تمیز کاری- هماهنگ بشه که صدای جیمین مانعش شد.
_ نه ته، همین الان می‌خوام برام بفرستیشون بار! لطفاً نسپار به دوست پسر عزیزت! اوکی؟
و قبل از شنیدن جواب تهیونگ تلفن رو قطع کرد. این کارش به معنای "جوابت جز چشم چیزی نباشه" بود. از اون‌جایی که راه کمی تا بار مونده بود، دوباره به استوری نامجون نگاه کرد بلکه به‌محض رسیدنش سراغ همون قسمت از بار بره.
با رسیدن ماشین به جلوی بار، لباس‌هاش رو مرتب کرد و آروم موهای صورتی‌رنگش رو بالا زد. لبخند دندون‌نمایی زد و پیاده شد. امشب شب خیلی خاصی بود. چون به‌جز کشتن دختر، قصد رفع لتنگی هم با آلفاش رو داشت!
داخل بار رفت اما تا خواست وارد اتاق یونگی -که از عکس نامجون تشخیص داده بود- بشه، بادیگاردِ دوست‌پسرش جلوش رو گرفت.
_ جناب مین، تو اتاقشون هستن ولی صبر کنید؛ الان نمی‌تونید برید داخل.
عشق بینشون باعث‌ شده بود تا مین یونگی معروف به خاطر عشقش به کله‌صورتیِ کیوتش به عنوان رییس بارِ شب‌های پاریس توی بارِ پدر جیمین کار کنه و همه‌چیز رو پشت سر بزاره و رها کنه.
اما میون همه‌ی این‌ها یه چیزی حسابی جیمین رو کفری می‌کرد! چا سئول دوست‌دختر سابق یونگی و دختر رییس پلیس سئول!
بادیگارد رو کنار زد و در رو باز کرد و دست‌هاش رو با شوق به‌هم کوبید.

_ اگر می‌خوای اون کله‌صورتی زنده بمونه با من راه‌ بیا و بذار صورتی ازت دل بکنه. به عنوان مدرک فیلم‌های زیادی ازش دارم که نشون می‌ده یه قاتل روانیه و حتی پدرش هم ازش می‌ترسه!

یونگی در حال فوران کردن بود. اون دختر چطور جرعت می‌کرد همچین حرف‌هایی راجب امگا‌ی عزیز‌تر جونش بزنه؟

شنیدن صدای در کافی بود، تا میخکوب شده سر جاش بایسته.

_ یونگی، عزیزم! گربه‌ی پخمه‌ای که من به اینجا رسوندمت...

با دیدن جیمین تعجب ساختگی‌ایی بین ابرو‌هاش به وجود آورد و بهش نگاه کرد. می‌دونست جیمین سروکله‌اش پیدا می‌شه اما نه به این زودی!

_ بیبی‌دال اینجا چیکار...

حرف یونگی کامل نشده بود که جیمین شروع کرد به حرف زدن و نزدیک شدن به سئول.

_ هیچ‌وقت ازت خوشم نمی‌اومد! زمانی که یونگی رو رها کردی و رفتی، تنفرم ازت بیشتر هم شد.

چاقوی صورتی‌رنگش رو از کمر شلوارکش خارج کرد و قدم به قدم نزدیک‌‌تر شد و با لحن آرومش ادامه داد:

_ رقیب کار و عشق من شدی، الان هم با تهدید جون من می‌خواستی عشق من رو مجبور کنی که من رو ول کنه؟ 

خنده‌ی مستانه‌ای سر داد و پینکی توی بدن دختر فرو کرد. بعد از خارج کرد چاقو اون رو با لباس دختر -که نفس‌های آخرش رو خرخر کنان می‌کشید- پاک کرد. به چشم‌های دوست‌پسرش نگاه کرد و منتظر بود که بیاد بغلش کنه.

_ بهتره بریم صورتی‌ِ من! هیچ کس نباید از هویت تو با خبر بشه...

————
های گایز! لوسیفر و لیلیث اولین کار چنل تلمالند رو ارائه دادن^^امیدوارم از خوندنش نهایت لذت رو ببرید و اینکه منتظر نظرات_ پیشنهادات_ ری‌اکت‌هاتون هستیم❤️

برای خواندن کارهای بیشتر از طرف تیم تلمالند به ما سر بزنید.
https://t.me/telma_land_fic

𝙠𝙞𝙠𝙩𝙞𝙗𝙖𝙣𝙜_ᵗᵉˡᵐᵃ ˡᵃⁿᵈWhere stories live. Discover now