"آقای استارک، کاپیتان اومدن. بنظرم برای یه گفتگو
جدی اینجا هستند." فرایدی گفت و تونی چشماشو چرخوند. عالیه. نصیحت های بیشتر از کاپیتان
راجرز. چرا باید بیاد اینجا، در مورد کارای بدم
حرف بزنه؟ اه، اخلاقای پدربزرگی راجرز رو اعصاب
بود. اما اون کارش درست بود. متنفر بود که اعتراف
کنه اما استیو خیلی چیز ها بود که تونی نبود.
صبور، شجاع، با اعتماد، رهبری عالی....
شاید هاوارد درست میگفت. کاپیتان بهترین بهترین ها بود.....اون بهش گوش میداد. با صبوری و اشتیاق ازش تعریف میکرد حتی با اینکه نمیدونست تونی داره
از چی حرف میزنه. تونی گاهی وسط گفتگو حواسش توسط دو تیله آبی پرت میشد. تونی نمی‌تونست
بفهمه که چرا آدمی مثل استیو باید از بارنز دفاع کنه.
(فرصت دوم و اینا، تونی اینو خوب خوب
میدونست...چرا پس باهاش راحت نبود؟) شاید
مشکل باکی نبود. چرا هروقت راجب اون فکر میکرد همچی برمیگشت به استیو؟ مشکل استیو بود، اره،
نه، اون هیچ مشکلی با استیو نداشت...نه مشکلی
جدی. (غیر از نحوه استایل بابا بزرگیش نه)
آه، اون از سر و کله زدن با احساسات و افکارش خسته میشد....
"فرایدی، صدا."
---
استیو نفس عمیقی کشید. شاید زیاده روی کرده بود.
الان وقت برگشتن نبود."تونی....می‌دونم که از دست
من عصبانی. حق داری. ولی من دلیلی نمیبینم که
بخوای از دست باکی ناراحت باشی....من می‌دونم
که اون اشتباهاتی مرتکب شده. و حق میدم که نسبت بهش گارد داشته باشی، همتون، خوب؟ ولی.....
باکی چی؟ اون چه حسی داره؟ که چند دهه دستگاه
جرم هایدرا بود، بی خبر از اینکه چه کارهایی کرده به خودش اومده و....با این دنیا رو به رو شده....
اون...اون مقصر نبوده، اون یه قربانیه و من می‌خوام کمکش کنم که یه زندگی نرمال و خوب داشته باشه.
اون عذاب وجدان دارع، شب نمیخوابه....سم از
دست این کاراش بهم وسط ماموریت زنگ زد. تونی،
من نمی‌دونم بین من و باکی چی میبینی. و برام مهم نیست. اون دوست منه. اون به کمک نیاز داره
و من ازت درخواست کمک دارم ولی تو یه دیوار
"من تو جو خودمم و نیاز به کسی ندارم و میتونم
همچی رو حل کنم" دور خودت کشیدی و من قصد
دارم اون دیوار احمقانه رو بشکنم.....خوب؟ فقط، فقط بذار من.... تو یکی از بهترین آدم هایی هستی که من تو زندگیم میشناسم....نمیخوام از دستت بدم...
من....من...
(استیو داره سعی می‌کنه بچه ها هلش نکنین)
YOU ARE READING
BUCKAROO MISSION
Adventure"سلام~ یه داستان کوتاه که شامل شیطنت های لوکی، دعوا های زناشویی استونی، ناتاشا به عنوان مادر گروه و باکی بدبختی که کل زندگیش زیر سواله. (بیچاره تیچالا، فقط میخواست یه چایی کنار خواهر عزیزش بخوره) لطفاً سوال تو پارت آخر رو جواب بدید، تنکس
