نیمه شب است. باران به پنجرهها میکوبد. آرامَم. عالم و آدم خوابند.
با اینحال، بلند میشوم و به سمت میز تحریرم میروم. مثل هر شب خوابزده شده ام. چراغم نوری ملایم و بیلرزش پخش میکند. فیتیلهاش را قیچی و مرتب کردهام.
تا صبح دوام میآورد.
صدای جغدی را لب پنجره میشنوم.
گویا همانند من تنهاس و بهانه میگیرد.
قلم پر را داخل مرکبدان میکنم تا دلتنگی اش را روی کاغذ خالی کند
شب هایم با حرف زدن با تو رنگ می گرفت و به صبح میرسید ، اما امشب متفاوت از شب های دگر است.
میخواهم بنویسم و تو بخوانی،بنویسم و تو در نوشته هایم غرق شوی ،هر گاه دلتنگم شدی حرف هایم را بخوانی و حضور مرا در کنار خود احساس کنی.
نمیدانم چرا امشب در عین حال ک سرشار از حرفای ناگفته ام اما تهی از کلماتم ک بخواهم آن هارا به زبان بیاورم.
شاید ب خاطر این است که میخواهم به چیزهای زیادی اعتراف کنم....نگاهت میکنم.
پسرمان را در آغوش گرفتی و آرام و بی سرو صدا به خواب رفتی.امروز هم مث روز های گذشته به شدت خسته شدی که حتی روشنایی اتاق هم بیدارت نمیکند،از این بابت خوشحالم و میتوانم خیلی راحت و آسوده برایت بنویسم ،بدون آنکه به قهوه چشمانت خیره شوم.
اما بین خودمان باشد ،یواشکی نگاه کردنت در خواب شیرین و دلنشین است ،همانند خوردن شکلاتِ بعد از قهوه که تلخی زندگی را از یاد میبرد.اما میترسم.اگر نگاه خیره ام تو را از خواب بیدار کند چه؟ دیگر نمی توانم با چشمانم صورت زیبا و خوش تراشت را ستایش کنم که با نور اتاق به رنگ طلایی در آمده است.
من هرگز بدون ترس زندگی نکرده ام ، این چنین است که حرفای زیادی را در دل دفن کرده ام و آن هارا ب خاک سپرده ام.
اما دگر بس است ،برای تغییر هیچ وقت دیر نیست حتی اگر اخرین روز تو باشد.
سرزنشم نکن که چرا برایت مینویسم و رودررو ، چشم تو چشم و در آغوش گرمت سخن نمیگویم.
الان شجاعت زیادی به کار بردم و این قلم و بین انگشتانم گرفتم ،اما خیره شدن در چشمانت....
نه... هرگز امادگی اش را نخواهم داشت.تقصیر تو نیست.من ،خود گناهکارم .
دلیلش روشن است.....
چشمهایت چون دو گوی جادوییس...
من درون آنها آینده را دیدم
در عمیقترین قهوهای چشمانت
مردی به من لبخند می زد
دست هایم را در دست گرفته بود
و آرامش و به رگ های خسته ام تزریق کرده بوداز همان ابتدا منِ وحشی رام چشمانت شدم.
چشمانت مثل خاکستر با تمام قدرت، دیدش را به من میدوخت، و هر بار تغییرم میداد و کمی بیشتر به آنچه میخواست تبدیلم میکرد.
ازهمان اول خواستار آن شدم چشمان تو برایم حرف بزند و دنیایم را رنگین کند، و تمام من گوش شود و تنها حرفای تو را در دفتر خاطراتش ثبت کند و دگر هیچ نکند.
بگذریم.....محبوب من
امشب شیرین ترین رویا در پشت پلک های بسته ام تماشا کردم.
تو نیز آنجا بودی.واضح است هر کجا که باشی کابوس هایم تبدیل به رویا میشود و تاریکی اش به روشنیِ آبی آسمان تبدیل میشود.
آن روز کنار دریاچه را به یاد داری؟هرگز آن روز را فراموش نخواهم کرد.
زیر درخت ترنج ،روی زمین زانو زدی و حلقه سفید به درخشش برق چشمانت مقابلم گرفتی.
چشمانم از شوق زیاد تار شده بود و ضربان قلبم به هزار رفته بود.
محبوبم، تک تک لحظات آن روز را دوباره در خواب احساس کردم و با هر لحظه اش زندگی کردم.
همان موقعی که در آغوشم گرفتی و با صدای بهشتیت گوشم را نوازش دادی.
آخ محبوب من،آغوشت ....از آغوشت چه گویم..
YOU ARE READING
Tangerine tree «Ziam's one shot»
Fiksi Penggemarبِدان كه من هر آنچه بايد به تو مىگفتم را هيچ وقت نشد كه بگويم...