چی میشه جونگکوک تو روزه بارونی یه پیشی ببینه به خونه ببرش و .. اون پیشی تبدیل به انسان بشه؟؟
گردنبند جونگکوک بود باعث شد یه پیشی تبدیل به انسان بشه ..
کاپل:کوکوی/ هیونلیکس
روزای آپ:نامعلوم
وضعیت:درحال آپ
کوچولوهام اون ستاره کوچولویی که پایین صفحه هس رو روشن کنید تا داستان و شروع کنیم .. ★
توی شب داشت قدم میزد .. ساعت 9 شب بود نیمکتی دید به سمته نیمکت رفت و نشست سیگاری بر لب گرفت .. دوده سفیدی بیرون داد سرشو به بالا انداخت نگاهی به آسمون کرد هوا ابری بود .. چشماشو بست و نفسه صداداری بیرون داد روی چشمای بستش قطره بارونی ریخت سریع سرشو به سمته پایین خم کرد کلاهه سویشرتش رو روی سرش انداخت سیگارشو به زمین انداخت از جاش پاشد از روی سیگار که با پاهاش له شد رد شد بارون داشت شدیدتر میشد .. صدای زنگه گوشیش به گوشش رسید از جیبش گوشیشو خارج کرد به مخاطبی که زنگ زد نگاهی کرد تلفن و به گوشش رسوند _بله مامان؟؟
صدای دلنشین و زیبای مامانش به گوشش خورد _پسرم کجایی؟؟داره بارون میاد خونه ای دیگه؟؟؟
_نه دارم میرم خونه این پسر نگرانی مهم ترین فردش رو میدید.
_پسرم خواستی بیا پیشم دلم برات تنگ شده
کوک لبخنده کوتاهی زد _باشه مامان اگه شد میام
_مراقبه خودت باش
کوک لبخنده خرگوشی ای زد _چشم
گوشی و از گوشاش به پایین رسوند خاموشش کرد و به سمته جیبش رسوند
دوست داشت به خونه ی مامانش بره اما باباش .. هه باباش که ناپدریش حساب میشد ولی بخاطره مامانش حداقل باید میرفت تنها کسی و که دوسش داره مامانشه مهم ترین فرده زندگیشه .. اما نمیدونه مامانش اینطور فکر میکنه یا نه یعنی دوسش داشت؟؟ در حالی که نشنید از زبونش بشنوه دوسش داره .. پدرش وقتی 10 سالش بود تصادف کرد و متاسفانه از دنیا رفت .. مامانش بعد از 8 سال با کسی که دوسش داشت ازدواج کرد ولی چی؟؟ مامانش گفت بابا یا پدر صداش کنه؟؟؟ آخه با اون رفتاری که با کوک میکرد؟؟؟ فقط 18 سالش بود وقتی مادرش نبود اون مرد دعواش میکرد .. فقط دعوا که نه .. منظورم و گرفتید دیگه نه؟؟؟ جای پدرشو توی شرکت گرفته بود؟؟ بجا اینکه خودش جای پدرش بشینه ولی چی؟؟ وقتی پدرش از دنیا رفت مادرش فعلا رفت جای پدرش .. تا اینکه کسه دیگه ای اومد جاش .. ولی اون جونگکوک بود که باید میرفت جای پدرش نه اینکه ناپدریش بره
فلش بک 3 سال پیش
کوک که با اشک داد میزد _ماماننننننننن
مامانش که اومد جلوش چکی به صورتش زد _چرا نمیفهمی پسر تو جات تو شرکت نیسسس
کوک که بغض کرد سرشو به پایین برد چرا باید اون مرده جاشو بگیره؟؟
چهره ی مامانش که بهش بد نگاه میکرد دادی زد _گمشو برو اتاقتتتت ریدی به اعصابممممم کوک که هق هق میکرد به سمته اتاقش رفت.
پایان فلش بک
بلاخره یه روز اینکارو میکنه .. باید حداقل بخاطره پدرش که نتونست زنده بمونه انجامش بده قول داده بود .. به پدرش .. تا توی شرکت بتونه موفق بشه .. داشت قدم میزد تا به خونه بره ولی یه چیزی دوره پاهاش حس کرد سرشو به سمته پایین برد گربه ی سفیدی دید که دستای گربه دوره پاهاش حلقه بود سرشو با ناراحتی و ترس به پاهاش چسبونده بود بدنه گربه میلرزید از سرما .. خیس شده بود .. کوک خنده ی کوتاهی زد دستشو به سمته سر گربه برد .. شروع کرد نوازشش کردنش
_تو هم مثله من تنهایی؟ گربه سرشو به بالا برد با ناراحتی و مظلومی بهش نگاه کرد میو آرومی گفت .. کوک بهش لبخندی زد _میخوای تنها نباشیم؟ گربه چشماش گرد شد .. بیشتر برق میزد .. بنظر میومد خوشحال شد سه بار میو بلندی کرد کوک به حالته نگاهه جدیدش لبخنده خرگوشی ای زد _خب کوچولوو گربه رو به آغوش گرفت جوری به آغوش گرفته بودش تا خیس نشه گربه رو زیره سویشرتش گذاشت تا مریض نشه و به سمته خونه رفت ..
Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
سلامم دوسش داشتید نظرتونو بگید اگه نه که ادامه نمیدم میتونم حذفش کنم ماچ بهتون بای