چی میشه جونگکوک تو روزه بارونی یه پیشی ببینه به خونه ببرش و .. اون پیشی تبدیل به انسان بشه؟؟
گردنبند جونگکوک بود باعث شد یه پیشی تبدیل به انسان بشه ..
کاپل:کوکوی/ هیونلیکس
روزای آپ:نامعلوم
وضعیت:درحال آپ
کوچولوهام اون ستاره کوچولویی که پایین صفحه هس رو روشن کنید تا داستان و شروع کنیم .. ★
............
اوه .. یعنی همچنین چیزی وجود داره با وجوده گردنبند یه پیشی به انسان تبدیل بشه؟؟ یعنی آدم چقدر میتونه خوش شانس باشه نه؟؟ اون روزی که گردنبند و جونگکوک خرید گذاشتش دوره گردنش و به خونه رفت یک ماه میگذشت جونگکوک کلی وسیله برا پیشیش میخرید بهش غذا میداد میرفتن تفریح میخوابیدن تو این یک ماه همه چیز آروم و خوب بود یعنی بهتر از اینم میشد؟؟ جونگکوکی که داشت با گربش بازی میکرد ولی یهو اون گردنبند با دستای گربه افتاد روی زمین جونگکوک اون و بلافاصله برداشت اما چیشد .. خراب شد .. _اوه پیشی دیگه نمیشه ببندمش گربه با ناراحتی سرشو به پایین خم کرد و خیلی غمگین میو آرومی گفت جونگکوک دستاشو برد سمته سره کوچولوش و پیشیش سرشو با مظلومی برد بالا _مشکلی نیس ملوسکم میتونم ببرم درستش کنم گربه از شکله ناراحتیش دراومد و میو بلندی گفت و جونگکوک بلند شد به سمته اتاقش رفت و اونو گذاشت روی میزه کناره تخت پیشیش هم تا اتاق باهاش رفت جونگکوک که از اتاقش رفت بیرون اما پیشیش نیومد بیرون پیشی ای که روی تخت خودشو پیچونده بود و به گردنبند زل میزد ولی بعد از زل زدن زیادی اون گردنبند یه برق خیلی زیادی خورد ولی صدای بدی از بیرونه اتاق اومد پیشی تا فهمید سریع از اتاق رفت بیرون که دید جونگکوک لیوانی و شکونده بود _ملوسکم نیا اینجا خب؟زخمی میشی خب؟ پیشیش به سمته مبل رفت و نشست و از اون مبل سرشو برد بالا و به جونگکوک نگاه میکرد داشت شیشه هارو جمع میکرد صدای در اومد که پیشی دید یه پسر مو آبی به داخل اومد _سلامممم کوکی جونمممم و رفت سمته کوکیش و بغلش کرد که جونگکوک دستاش کثیف بود چون داشت غذا درست میکرد برا همین توی بغلش دستاشو باز گذاشت _برو اونور الان کثیف میشی _شت شت که پسره مو آبی آروم از بغلش اومد بیرون که جونگکوک نگاهشو برد تو کمرش و با دستش اشاره کرد _اوه اینجات کثیف شده _درد _دارم آشپزی میکنم خو پسره مو آبی که داشت میرفت سمته اتاقش گفت _اینجا جای زندگی نیستا چند دقیقه ای میگذره پسر مو آبی میاد بیرون در حالی که لباسشو عوض کرده بود و میره سمته مبل کناره گربه میشینه و تو بغلش فشارش میده _آخخ ملوسکک که انقدر فشارش میاد گربه میو ای که انگار داشت اذیت میشد گفت که جونگکوک فهمید و برگشت _فلیکس کشتیش عه فلیکس از بغلش جدا شد و بدنه گربه رو ماساژ میداد _اوه اوه ببخشید ملوسک ... شب بود داشتن غذا میخوردن که پیشی زودتر غذاشو تموم کرد و میپره روی سر پسر مو آبی و سرشو ناز میکرد و بهم میریخت و میو بلندی میگفت پسره مو بلند با صدای خوردنش و دهنه پرش گفت _انگاری از رنگه موهام خوشش اومده جونگکوک غذاشو سریع قورت داد _یه بار دیگه ببینم رنگ کردی میکنمت بیرون _باشه بابااا جونگکوک نگاهشو برد سمته گربش _گربه ها میتونن رنگه آبی هم ببینن .. ... یه هفته میگذره که جونگکوک تمامه وقتش با گربش بود و امروز میخواست بره پیشه مامانش با همراهه گربش و حتی خواهره ناتنیش هم بود به خونه ی مامانش رسیده بود مامانش درو باز کرد _سلام پسرم اوه اون گربه _سلام مامان دلم برات تنگ شده بود مامانش میره کمی کنار _بیا تو یه چیزی براش عجیب بود .. چرا جوابه اینکه گفت دلم برات تنگ شده رو نداد .. به سمته مبل رفت و سرش با پیشیش گرم بود که صدای زنگ اومد مامانش و با خواهره ناتنیش دید .. صحنه ای دید که تاحالا نداشت مامانش بلافاصله بغلش کرد و تا مبل همراهیش کرد وقتی روی مبل نشست گفت _اوه جونگکوک خیلی وقته ندیدمت _اوه اره البته نیازی هم نیس حتما همو ببینیم _هوم میتونم بغلش کنم؟ _اوه البته _گازم که نمیگیره؟ _نه خیلی مهربونه با کسی اینکارو نکرده جونگکوک گربه رو جلوتر برد تا بتونه بغلش کنه تا خواهره ناتنیش پیشیش و بغل کرد بلافاصله گربه گازش میگیره _آههه چیکار میکنی؟ جونگکوک اینجا گربشو ازش جدا کرد _عجیبه نزدیک بود زخمی بشه ولی سوزشه بدی داشت _آیی که مامانش اومد کنارش و دستاشو گرفت _آه دخترم چیشده؟ خواهره ناتنیش بد به گربش نگاه کرد و نگاهشو برد سمته دستاش _این گربه گازم گرفت مامانش که بلندش کرد به جونگکوک گفت _دفعه بعدی خواستی گمشی بیای اینجا گربتو نیار! اینجا بود با خواهره ناتنیش به آشپزخونه رفتن چیزی که دید این بود داشت پماد روی دستاش میزد اها وقتی خودش چیزیش میشد ازین کارا نمیکرد جونگکوک سعی میکرد بغضشو قورت بده ولی کمی نشست صحنه ای که دید مامانش و خواهر ناتنیش داشتن روی میز آشپزخونه میوه میخوردن و میخندیدن .. بهتر بود بره تا بیشتر بغضش نگرفت:) از جاش بلند شد گربه شو به بغل گرفت رفت کمی نزدیکشون و تعظیم کوتاهی کرد _مامان من دیگه میرم مامانش کمی نگاش کرد و سرشو تکون داد و دیگه اهمیتی بهش نداد جونگکوک به سمته در رفت تا خارج بشه تا در و باز کرد ناپدریشو دید نگاهی بهش کرد حتی به گربش و از کنارش رد شد و در از پشتش بسته شد .. اما چرا مامانش بیشتر وقتا باهاش خوب نبود .. ؟!
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.