لوگان : تو گرگینه با ارزش من هستی، نمی تونم بذارم به خودت آسیب بزنی.
پسر گرگی : تو همیشه منو زندانی می کنی، من از اینجا متنفرم!
لوگان : فرار نکن، من فقط می خوام ازت محافظت کنم.
پسر گرگی : دیگه کافیه، به اندازه کافی توی این زندان آزارم دادی، من می خوام آزادانه زندگی کنم! * صدای گرگ*
لوگان : پسر گرگی، اون کار رو نکن!
پسر گرگی دروازه ای رو به سوی جهان انسان ها باز کرد و وارد دنیای انسان ها شد.
پسر گرگی : پس اینجا دنیای انسان هاست.- یک هفته بعد -
یه مرد روستایی : تو هم شنیدی؟
آسیاب بان : منظورت اون گرگینه ایه که به تازگی این اطراف پیدا شده؟
مرد روستایی : شنیدم آدمای زیادی رو کشته.
آسیب بان : به احتمال زیاد شایعه است.پسر گرگی (روایتگر) : از وقتی وارد دنیای آدما شدم اینجا رو پیدا کردم. نمی دونم چرا ولی وقتی مردم منو می بینن از من می ترسن و بهم حمله ور میشن. اما یه دختر هست که خیلی با من مهربونه، اون منو آورد توی خونه اش و بهم غذا و پناه داد.
امیلی : حالت بهتر شده، نه؟
پسر گرگی زبان اونو نمی دونه.
امیلی : به نظر میاد حرف زدن بلد نیستی. به نظر زخمات خوب شدن، حالا می تونی بانداژ ها رو باز کنی.
پسر گرگی (روایتگر) : اون دختر همیشه با من مهربون بود. اون منو نمی شناخت اما با این حال به جای ترسیدن از من منو دوست خودش دونست.کد خدا : اون گرگینه رو باید بکشیم!
یه زن : اون خطرناکه، ممکنه به بچه هامون حمله کنه!
یه مرد : شنیدم یه دختر که توی یه کلبه توی جنگل زندگی می کنه بهش کمک می کنه.
یه مرد : اون دختر یه جادوگره! باید اونا رو بکشیم، اگه با هم متحد بشیم می تونیم شکستشون بدیم.امیلی : چرا این همه سر و صداست؟
یه مرد : آهای تو! زود باش اون گرگینه رو تحویل ما بده!
امیلی : گرگینه؟ حتما منظورش تو هستی....
*نکته : امیلی نابیناست *
امیلی : زود باش فرار کن!
امیلی به پسر گرگی کمک کرد تا فرار کنه.
امیلی از کلبه اومد بیرون و مردم روستا اونو با بی رحمی کشتن.
پسر گرگی : امیلی...
پسر گرگی (روایتگر) : اونا خیلی بی رحمانه امیلی رو کشتن، قسم خوردم که هیچ وقت اونا رو فراموش نکنم و یه روز از همشون انتقام بگیرم.
رفتم توی یه شهر تا اونجا بتونم زندگی کنم، گوش ها و دم خودمو با شنل پوشوندم تا بقیه ازم نترسن.
مرد آهنگر : اون پسره کارش خیلی خوبه.
جولیان : چرا همیشه شنل می پوشه؟
آهنگر : چون اون یه گرگینه این است، با این حال اون جون منو نجات داد.
جولیان : به نظر پسر خوبیه، اما خیلی کم حرف می زنه.
آهنگر : اون هنوز زبان ما رو خوب بلد نیست.
پسر گرگی : بازم بیاید اینجا.
آهنگر : تو امروز کارتو خیلی خوب انجام دادی، برو یه کم استراحت کن.
پسر گرگی : ممنون استاد.
جولیان : اون هنوز هیچ اسمی نداره؟
آهنگر : اون بهم گفت تو دنیای خودش بهش میگن گرگینه بنفش.
جولیان : آهای تو!
پسر گرگی : با من کاری داشتید؟
جولیان : من یه اسم خوب روی تو می ذارم.
پسر گرگی : یه اسم؟
جولیان : تو خیلی شبیه گرگ ها هستی پس... بذار فکر کنم، اوم...
پسر گرگی : ...
جولیان : آهان فهمیدم، اسمتو می ذارم آدولفو.
پسر گرگی : آدولفو.
جولیان : درسته، این از حالا اسم توئه.
آدولفو : من از حالا یه اسم دارم! *چشمای براق*
جولیان : چقدر هیجان زده شد. *خنده زیر لب*آدولفو : مردم این شهر با من خیلی مهربون هستن.
یه زن : اونجا رو نگاه کن، اون آدولفوئه!
یه پیر مرد : مثل همیشه پر انرژیه.
یه سرباز : شما اون پسر رو می شناسید؟
زن : اون به تازگی وارد شهر ما شده، اون همیشه با ما مهربونه و به ما کمک می کنه.
سرباز : که اینطور، اون کجا زندگی می کنه؟آهنگر : هی آدولفو، لطفا یه جا بشین.
آدولفو : من خیلی هیجان زدم. *چشمای براق*
آهنگر : الان شام رو آماده می کنم.
آدولفو : زود باش، من خیلی گشنه ام!
آهنگر : یه کم دیگه صبر کن.
ژنرال وسلی : هر چه سریعتر اون گرگینه رو تحویل ما بده!
آهنگر به پنجره نگاه کرد و سرباز های زیادی رو دید.
آهنگر : اینجا چه خبره؟
آدولفو : اونا از گارد سلطنتی هستن!
آهنگر : می شناسیشون؟
آدولفو : اونا اومدن منو با خودشون ببرن!ژنرال وسلی : پسر گرگی، زود باش خودتو نشون بده!
آدولفو : من دیگه بر نمی گردم!
آدولفو با سرعت از اونجا فرار کرد.
ژنرال وسلی : بهش شلیک نکنید، ما اونو زنده می خوایم!
سرباز ها : بله ژنرال!آدولفو همینطوری به دویدن ادامه می داد تا اینکه ناگهان خودشو توی یه جنگل دور افتاده دید.
آدولفو : اینجا کجاست؟! اینجا خیلی ترسناکه! *لرزیدن از ترس*
یه پسر ترسناک : به نظر تنهایی، گم شدی؟
آدولفو جیغ زد.
پسر ترسناک : تو دیگه چی هستی؟ یه گرگ؟ اما صورت آدما رو داری.
آدولفو : تو...
پسر ترسناک : اسم من چارلیه.
آدولفو : چارلی....
چارلی : من ازت خوشم میاد، تو منو با اسم خودم صدا زدی.
آدولفو : تو هم گم شدی؟
چارلی : نه بابا، اینجا خونه منه.
چارلی آدولفو رو به خونه اش برد.چارلی : مامان، این دوست منه.
مامان چارلی : اون یه گرگینه است!
آدولفو : چرا ترسناک نگاه می کنه؟
مامان چارلی : برای اون گرگینه جایزه گذاشتن!
بابای چارلی : اون گرگینه رو بده به ما!
برادر چارلی : حتما واسش پول زیادی گذاشتن.
چارلی : چطور می تونید اینقدر بی رحم باشید؟!
برادر چارلی : برو کنار چارلی، اون گرگینه مال ماست!
آدولفو : اینجا چه خبره؟
مامان چارلی : پسر خوبی باش و اون گرگینه رو بده به ما. *لبخند ترسناک*
چارلی مامان و باباشو کشت.
برادر چارلی : چرا این کار رو کردی؟!
چارلی : اون تنها دوستیه که دارم، هر کسی که سعی کنه اونو آزار بده می کشم!
چارلی بردارشو هم کشت.
آدولفو : چارلی؟!
چارلی : اونا همیشه با من خشن بودن، اونا منو هیچ دوست نداشتن.
آدولفو از ترس فرار کرد.
چارلی : هی! صبر کن پسر گرگی!وسلی آدولفو رو پیدا کرد.
وسلی : دیگه کافیه، خودتم می دونی که این دنیا هیچ جایی برای تو نداره.
آدولفو : این اشتباهه! من اینجا دوستای خوب زیادی دارم!
وسلی : این آدمای پست رو رها کن و برگرد خونه!
آدولفو : من بر نمی گردم!
وسلی یه تیر بیهوش کننده به آدولفو زد و اونو گرفت تا با خودش ببره. ناگهان چارلی اومد و وسلی رو با ناخناش جر داد و آدولفو رو با خودش برد.آدولفو : من کجا هستم؟
چارلی : اینجا رو نگاه کن، آسمون شب خیلی زیباست، نه؟
آدولفو : تو منو نجات دادی؟
چارلی : به جز تو کس دیگه ای واسم مهم نیست.
آدولفو : خواهش می کنم دیگه کسی رو نکش!
چارلی : اگه از این کار بدت میاد، دیگه این کار رو نمی کنم.
آدولفو : بیا با هم دوست بشیم.
چارلی : نظرت چیه؟ تو از حالا به بعد برادر بزرگتر من هستی.
آدولفو : برادر؟
چارلی : خب، اوم... بیا قول بدیم که همیشه با هم زندگی کنیم و هیچ وقت همدیگه رو رها نکنیم.آدولفو (روایتگر) : اون شب شخصی رو پیدا کردم که همیشه مراقبم بود. من درباره گذشته اش چیزی نمی دونم ولی از حالا به بعد با هم زندگی می کنیم.
YOU ARE READING
عملیات شیطانی
Horrorقطعا هر موجودی یه قلبی داره، بدون استثنا هر کدوم احساسات خودشونو دارن