I'm sad; cause confessed to U

143 17 0
                                    

معلم عینکش رو روی چشمش جابه‌جا کرد و گفت:
- و کشور پر شده از یه مشت متوهم که فکر می‌کنن عاشق همجنس خودشون هستن، یا می‌تونن جنسیتشون رو تغییر بدن. جهان پر از احمق‌هایی شده که فکر می‌کنن می‌تونن لباس جنس مخالف رو بپوشن!

یونگی دست بالا برد و معلم با چشم غره اجازه‌ی صحبت کردن داد. یونگی دست به سینه شد و گفت:
- تا صده‌ی پیش دامن برای آقایون بوده خانم معلم، چرا الان شما دامن به پا دارید.

معلم چشم غره رفت و گفت:
- چون بعد از اون براشون شلوار جایگزین شد و دیگه دامن نپوشیدن.

یونگی پوزخندی زد و گفت:
- اما شما دیروز شلوار پاتون بود.

معلم یا عصبانیت کتاب توی دستش رو روی میز کوبید و گفت:
- از کلاسم برو بیرون مین یونگی!

یونگی خندید و با برداشتن کوله‌ش و گفتن خسته نباشیدی از کلاس خارج شد.
دو دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود و معلم به صحبت‌هاش ادامه می‌داد. یکی از دانش آموزان دست بالا برد و معلم بدون اینکه سوالی بپرسه، این‌دفعه با اخلاقی خوش گفت:
- می‌تونی بری جیمین.

جیمین با گفتن با اجازه‌ای از کلاس خارج شد. عذاب وجدان داشت که با سواستفاده از بیماریش هر موقع بخواد بهش استراحت میدن، اما باید دنبال دوستش می‌رفت. مثل بقیه‌ی اوقات وقتی به سمت سرویس بهداشتی رسید، تونست صدای نفس‌های آهسته‌ی یونگی رو از توی یکی از اتاقک‌ها بشنوه.
روی زانوهاش پایین اومد و با گذاشتن دست‌هاش روی ران‌هاش برای خودش تکیه‌گاه درست کرد.
- چی می‌خوای جیمین؟

جیمین چشم در حدقه چرخوند و با تمسخر گفت:
- آمده‌ام به صدای ریدنت گوش بدهم ای عشق!

یونگی خندید و جیمین لبخند زد. وقتی دید یونگی دیگه نمی‌خنده، سعی کرد مثل همیشه شادش کنه، پس غرغر رو شروع کرد:
- اه، می‌خوام کونمو بذارم رو زمین ولی بو گوه می‌گیره.

بعد چشم غره‌ای به خودش رفت و گفت:
- اما همین الانش هم بوی گوه میده.

صدای خنده‌ی یونگی بلند شد و وقتی در سرویس باز
شد، جیمین باز هم فهمید لبخند اون رو به همه چی ترجیح میده، پس خودش هم لبخندی زد.
این چیزی بود که یونگی دید، غافل از اینکه بخش تاریک مغز جیمین بهش می‌گفت:
مطمئنی این لبخند رو به همه‌چی ترجیح میدی؟ همه‌چی؟

جیمین اما خندید و بی‌توجه به افکارش با کوبیدن توی شونه‌ی یونگی گفت:
- نکنه به روت خندیدم فکر کردی عاشقتم؟ گم شو برو
بیرون! منتظر بودم بری تا با خیال راحت برم توی یکی
از اون اتاق‌ها.

یونگی به حالت چندشی صورتش در هم شد و به
خواسته‌ی جیمین از اونجا خارج شد.
حالا جیمین مونده بود و یه ماسک افتاده از چهره‌ش و غمِ نمایان شده.
چند ثانیه با فاصله از خارج شدن یونگی، بی‌انگیزه از سرویس خارج شد. حتی نمی‌تونست اونجا بمونه تا قوای دوباره تظاهر کردن رو به دست بیاره، حالش اصلا خوب نبود. دکتر چیزهای خوبی بهش نگفته بود.
به دیوار مدرسه نگاه کرد و دوباره با دیدن نوشته‌ی
بچه‌های خوب آب رو تا آخر می‌خورن چشم غره‌ای به
مغز منحرفش رفت و روی یکی از نیمکت‌های سنگی
دراز کشید. چند ثانیه‌ای بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ تفریح به صدا دراومد و آهش رو درآورد.
چشم‌هاش رو بست و خودش رو به خواب زد، امیدوار
بود سمتش نیان. یونگی حتما این رو درک می‌کرد، اما تهیونگ اصلا!
کیم تهیونگ پسر برونگرایی بود که کل مدرسه عاشقش بودن. کل مدرسه؛ حتی جیمین، اما شاید به شیوه‌های
متفاوت.
صدای بلندی از سمت دیگه‌ی حیاط شنیده شد:
- هی سولمِیت!

Liar | Vmin Donde viven las historias. Descúbrelo ahora