Damn life ,part 3
لبخندی زد و گوشیمو پشتش گرفت، انگشت دست دیگشو روی پیشونیم گذاشت و به عقب فشار داد.
_خانوم زورگو، به جای تقلب از مغزت استفاده کن
با چشم به اون سازه لعنتی اشاره کرد و ادامه داد،
_مطمئنم از پسش بر میای
زکی این یارو فکر کرده ادیسونم
_لعنت بهت
با اخم نگاهمو ازش گرفتم و سمت سازه رفتم
هیچ ایده ای نداشتم برای درست کردنش
نگاهپر غضبی دوباره به تهیونگ انداختم و ارومگفتم
_بیا کمکم کن
_میتونی محترمانه تر درخواست کنی
دست به سینه نگاهم کرد و منتظر بود که حرفی بزنم.
_میشه لطفا کمکم کنی
لبخند مضحکی زدم
خندش محو شد، آروم لب زد.
_انتظارشو نداشتم، اه
سمتم اومد و گوشیمو بهم پس داد.
_راستش خودمم بلند نیستم درستش کنم، بخاطر همین گفتم بیای ولی مثل اینکه کله پوک تر از این حرفایی.
_یا تهیونگ !! تنت میخاره هااااا
_اره شدید
یکم به سازه نگاه کرد و بعدش مثل آدمای گیج نگاهشو به من داد.
_خب به نظرت باید از کجا شروع کنیم؟
_میزنیم گوگل بالاخره یه چیزی پیدا میکنیم دیگه
_توی گوگل چیزی نیست خودم زود تر از تو گشتم و متاسفانه پیدا نکردم
خندیدم،
_عالی شد
حالا باید چیکار میکردیم؛
اگه سازه رو درست نمیکردیم صدرصد نمره این درسو نمیتونستیم بگیریم.
رو به تهیونگ گفتم
_کسی رو نمیشناسی بتونه درستش کنه؟
سرشو کمی خاروند،
_اه، لعنتی...فکر کنم جیمین بتونه درستش کنه
دستاشو توی جیبش کرد و با چشم به در خروجی اشاره کرد.
_حالا که نمیتونیم درستش کنیم پس بیا بریم بجاش به کارای دیگه برسیم
_چه کارایی اونوقت؟
چشم ریز کرد و پوزخند ترسناکی زد.
_به نظر خودت چه کاری؟!
_نمیدونم من که تو مغز تو نیستم
_خداروشکر کن که نیستی، وگرنه اصلا بهت خوش نمیگذشت
_خوبه خودتم قبول داری که فکرای کثیفی توی سرت میگذره
ابرو بالا انداخت،
_صد البته، ولی این بارو میزارم طبق چیزایی که توی مغز توئه پیش بریم
_خب مغز من میگه دیگه باید برم خونه ،پس فعلا
_اصلا کار قشنگی نیست که بزارم مهمونم بدون پذیرایی از خونم بره
_اممم، من اینطوری راحتترم
دستمو لای موهام کشیدم و مرتبشون کردم و با پوزخند گفتم
_مگر اینکه دلیل دیگه داشته باشی که بخوای بمونم
یکم عیش نوش کرد، دنبال جوابی برای حرفم بود.
_خب...دوستم یه ویسکی از آلمان واسم فرستاده، دلم میخواد باهم امتحانش کنیم
یکمی پوکر نگاهش کردم که با لبخند کجش ادامه داد،
_مطمئن باش از خوردنش پشیمون نمیشی
این همه اسرار برای موندنم رو نمیفهمیدم، ولی همین باعث میشد کنجکاو بشم برای موندن.
_امتحانش که ضرر نداره
_قطعا نداره
سمت در خروجی رفت.
_بدو بیا
دنبالش رفتم و از اونجا بیرون زدیم و سمت ویلا رفتیم.
_خب ،بیارش دیگه
_چقدر عجولی
به کاناپه اشاره کرد.
_برو بشین
چشمامو توی حدقه چرخوندم و سمت کاناپه رفتم و نشستم. بعد از چند دقیقه سر و کلش پیدا شد.
شیشه ویسکی رو روی میز روبه روم گذاشت و دوباره رفت. یکم به شیشه نگاه کردم، تاحالا همچین ویسکی ای رو ندیده بودم. خیلی دلم میخواست زودتر امتحانش کنم.
تهیونگ اینبار با یه سینی بزرگ توی دستش که دوتا لیوان و چندتا خوراکی روش بود برگشت.
_فیلم نگاه میکنی؟
_چه فیلمی
_هر فیلمی، چه ژانری رو ترجیح میدی؟
_فرقی نمیکنه
من فقط منتظر بودم هدف تهیونگ رو از این کارا بفهمم
_چطوره ایفوریا ببینیم من دارم نگاه میکنم سریال قشنگیه
_اوه خوبه، اون دختر وحشیه درست وایب خودتو میده
کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد. بعد گذاشتن سریال خم شد و لیوانا رو نیمه پر کرد و یکشو سمت گرفت.
بعد لیوان خودشو بالا گرفت،
_اولین شاتو میزنیم به افتخار دختری که نیومده غوغا بر پا کرد
بعد لیوانشو جلو گرفت که بزنم قدش.
لیوانمو بهش زدم، اما ازش نخوردم تا خودش بخوره.
نمیدونم چرا ولی برام مشکوک بود انگار میخواستم مطمئن بشم که چیزی توی نوشیدنی نریخته باشه.
لیوانشو سمت لبش برد و جرعه ای ازش نوشید. نگاهشو به تلویزیون داد و با پوزخند گفت،
_نگران نباش، نه میخوام سم خورت کنم نه ویاگرا ریختم توش
باورم نمیشد که دستمو خونده بود.
سعی کردم خونسردی خودمو نشون بدم. جرعه ای ازش خوردم و مشغول دیدن سریال شدم، اما بهتر بود بگم فقط چشمام داشتن تلویزیون رو نگاه میکردن
و افکارم جاهای دیگه ای بودن. افکاری که نمیدونستم خوبن یا بد، مدام ذهنمو مشغول خودشون میکردن.
تهیونگ خوب بلد بود آدم هارو به بازی بده این کمترین چیزی بود که توی این مدت کوتاه ازش فهمیده بودم،
اون متفاوت بود درست مثل خودم؛
همین باعث میشد سمتش جذب بشم و هم ازش بترسم و خب اون اولین آدمی بود که درست مثل خودم بود و این برام خیلی عجیب بود، حس کنجکاوی که نسبت بهش داشتم غیر قابل توصیف بود!
از افکارم که بیرون اومدم. تازه متوجه شدم تهیونگ داشته صدام میکرده به سرعت گفتم،
_متوجه نشدم چی گفتی؟
_یااا کجایی یه ساعته دارن صدات میزنم
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
_متاسفم داشتم به چیزی فکر میکردم، چی میخواستی بگی؟
شاتشو دوباره پر کرد.
_درباره جونگکوک بود
_جونگکوک؟
اولم یادم نیومد که کیه ولی بعدش فهمیدم منظورش همون پسره لاسوعه کلاس بغلیمونه.
_چرا همش دور ورت میپلکه؟
_خب هر کسی برای انجام کاری دلیلی داره مثلا خود تو که منو به خونت دعوت کردی
با پوزخند گفتم،
_اما فکر نمیکنم سنمی با هم داشته باشیم که بخوام چیزی رو بهت توضیح بدم کیم تهیونگ
درسته چیزی بینمون نبود اما واقعا دوست داشتم ببینم ریاکشن تهیونگ چطوری قراره باشه!
سرشو پایین انداخت خنده صدا دار عجیبی تحویلم داد.
_پس اینطوری فکر میکنی؟ اه جنیا تو واقعا آدم بی پروا ای هستی امیدوارم کار دست خودت ندی
لیوانشو سمتم گرفت و ادامه داد،
_این شاتو میزنم به سلامتی پسری که هرچیزی رو که میخواد به دست میاره، حتی اگه براش تا اخر عمر طول بکشه
خندیدم،
_پس به سلامتیش
و شاتامونو به هم زدیم و دوباره مشغول دیدن فیلم شدیم،
نمیدونم چقدر گذشته بود که کلی شات زده بودیم و من حسابی مست شده بودم و خوابم گرفته بود. همونطور که داشتم به تیوی نگاه میکردم آروم چشم هام روی هم قرار گرفت و دیگه چیزی به یاد نیاوردم.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤ
Fanfiction✯" حسادت، دروغ، خشم، کینه، لجاجت و حتی شهوت، مشکلاتی که یه سری نوجوون بی فکر با تجربه کم باهاش دست و پنج نرم میکنن و این "زندگی لعنتی" عه که تصمیم میگیره اونا رو با این همه مشکل به کجا برسونه. آیا اونا میتونن از حسادت بقیه به دور باشن؟ یا از دروغ د...