fucking aubergine

383 98 106
                                    

همه چیز توی زندگی هیونجین توی یه دوشنبه، درست ساعت ۸ شب تغییر کرد. همه چیز زیر و رو شد و باعث شد هیونجین تقریبا داد بزنه و از پله‌ها فرار کنه و بره طبقه‌ی بالا، خودش رو توی اتاقش حبس کنه و به طور هیستریک فریاد بزنه: "نه نه! نه نه! نه نه!"

آم، احتمالا گیج شدین. بذارین براتون روشنش کنم. هیونجین، وقتی به اصرار و تهدید پدرش مجبور شد زودتر از همیشه به خونه برگرده توقع نداشت که مهمون داشته باشن. فقط مثل همیشه، در حالی که کلاه کاسکتش رو زیر بغل زده بود و لباس‌های چرم موتورسواری‌اش تنش بود، موهای صورتی‌اش به هم ریخته و عرق کرده بودن و زیر چشم‌هاش به خاطر دو روز نخوابیدن گود افتاده بود وارد خونه شد.

با همون سر پایین افتاده بی‌حوصله سلامی داد و خواست به سمت اتاقش بره که صدای خشک پدرش توی گوشش پیچید:
"هوانگ هیونجین!"

پوف کلافه‌ای کرد و انگشت‌هاش رو روی کلاه کاسکت محکم کرد. نمی‌دونست امروز قراره درمورد چی دعوا کنن اما احتمالا چیز جدیدی نبود. یا دوباره در مورد رنگ موهاش غر می‌شنید و یا در مورد اینکه یه امگای درست و حسابی، یه امگا از خانواده‌ی هوانگ، نباید میکاپ داشته باشه و یا اینکه دوباره به خاطر موتورسواری‌هاش دعوا می‌شد. هیچ وقت از این سه حالت خارج نبود

سرش رو بالا آورد تا به پدرش بتوپه و دعوا رو زودتر پیش ببره که تازه نگاهش به وضعیت جلوش خورد. پدرش کت و شلوار پوشیده و کروات زده و مادرش با موهایی که مشخص بود براشون وقت زیادی صرف کرده و جواهراتی که توی مراسم‌های مهم می‌انداخت، روی مبل‌های پذیرایی نشسته بودن. در کنارشون اما چهره‌هایی بودن که هیونجین برای بار اول می‌دید. دو تا خانوم با لباس‌های نسبتا شیک و چهره‌های خنثی و یه پسر.

نگاه هیونجین اول از همه روی موهای بنفش اون مرد قفل شد و بعد پایین اومد. به محض برخورد چشم‌هاش با عنبیه‌های اون مرد، رایحه‌ی قوی‌ای توی بینیش پیچید و باعث شد شوکه، قدمی عقب بره. کدوم آلفای درست و حسابی‌ای بوی بادمجون می‌داد؟!

ضربه‌ی بعدی رو با جمله‌ی پدرش خورد. جوری که اگر پشتش دیوار نبود، حتما روی زمین می‌افتاد.
"برو توی اتاقت و لباس‌هات رو عوض کن و برگرد با میتت آشنا شو"
با میتش؟ میت... یعنی... جفتش؟ یعنی... همونی که... یعنی...

قدم‌هاش رو سریع کرد و تقریبا خودش رو توی اتاق پرت کرد. پشت در زانو زد و به دیوار سفید رو به روش خیره شد و بعد نوای پیوسته و هیستریک "نه نه! نه نه! نه نه!" توی اتاق پیچید

باورش نمی‌شد. پیدا شدن جفتش... چیز خاصی نبود، نه توی دنیایی که اون‌ها توش زندگی می‌کردن. اما اینکه جفتش بوی بادمجون می‌داد چیزی بود که براش باورکردنی نبود چون... هیونجین از بادمجون متنفر بود!

به ریشه‌ی موهاش چنگ زد و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه. می‌دونست که مادر و پدرش دوباره شروع کردن و با کش رفتن یکی از تار موهاش و بردنش به دپارتمان جفت یابی، دنبال جفتش گشته‌ان. دعوا کردن و قشقرق به پا کردن برای این موضوع رو باید به بعد موکول می‌کرد. الان فقط باید می‌رفت پایین و مطمئن می‌شد که اون آلفا جفتش نیست

My mate is an AUBERGINE! (Changjin)Where stories live. Discover now