"چی؟"
وقتی هیونجین پشت فرمون نشسته بود و همهی ماجرا رو برای جیسونگ تعریف کرد، این درستترین ریاکشنی بود که پسر کوچکتر به ماجرا داد.
هیونجین، انگار که میزان شوک بودن حیسونگ رو درک کنه، چشمهاش رو گرد کرد و سرش رو با همدردی تکون داد. قیافهاش داشت داد میزد: "میدونم! باورت نمیشه، منم باورم نمیشد!""یعنی داری میگی طرف مطمئن بود تو میتش هستی اما فقط برای سکس شماره داد بهت و رفت؟ این دیگه دیوونه است!"
"آم... چرا؟"
اینبار جیسونگ با چشمهای گرد شده به سمتش برگشت
"شاید چون توی این دنیا فقط یه میت برات وجود داره و اون آلفا همون یه میت رو رد کرده!"قطعا نیازی نبود که فریاد بکشن اما این شکلی میتونستن هیجانشون رو خیلی بیشتر نشون بدن
"این شکلی یه جورایی میشه گفت میتت ردت کرده! میفهمی هیون؟"خب آره میفهمید. این چیزی بود که تمام سه روز گذشته بهش فکر کرده و در موردش اورثینک کرده بود. آخه اون آلفا چطوری میتونست نخوادش؟ اصلا امکان داشت؟ یعنی واقعا از هیونجین خوشش نیومده بود؟ آه... خودش هم مثل رایحهاش به درد نخور و آشغال بود!
"برام مهم نیست. خوش به حال من اصلا"
"راستش رو بگو، ته دلت به خاطر اینکه اینجوری گفته ناراحتی آره؟"
"من؟ ناراحت؟ حرفهای خیلی خیلی خندهدار میزنی!"
جیسونگ چند ثانیهای به انگشتهای مشت شده دور فرمون خیره شد و بعد هیچی نگفت. این خود هیونجین بود که ادامهی بحث رو به دست گرفت و نذاشت خاتمه پیدا کنه"آخه برای چی باید دلم بخواد یه بادمجون متحرک از من خوشش بیاد؟ و اینکه آره، میتونی بادمجون رو معادل ایموجی قشنگش بدونی و بعدش میدونی که دارم در مورد چی حرف میزنم"
با خنده گفت و نیم نگاهی به جیسونگ انداخت. وقتی چشمهای گرد شده و نگاه گیج پسر رو دید، کلافه پوف کشید. از اینکه مجبور بود هربار جوکهاش رو توضیح بده متنفر بود!"توی چت کردن از چی به عنوان نماد دیک استفاده میکنن؟"
شبیه یه معلم سوال پرسید تا جواب بگیره. جیسونگ مردد جواب داد:
"بادمجون"
"آفرین! حالا اگر بادمجونی که من در موردش صحبت میکنم و بادمجونی که توی ایموجیها ازش استفاده میشه معنی یکسانی داشته باشن..."جیسونگ چهرهاش رو توی هم کشید و چشمغره رفت.
"از امروز به بعد دیگه نمیتونم بادمجون بخورم"
"بالاخره حس من رو درک کردی. این مهم نیست. بذار ادامهاش رو بگم"
"نه لطفا نگو"
"اونوقت یه بادمجون متحرک مساویه با دیک متحرک"پسر کوچکتر پنجرهاش رو پایین کشید و گذاشت سرش باد بخوره
"دیگه نمیتونم بدون تصور کردن یه بادمجون به دیک پسر مردم نگاه کنم"
نیشخند هیونجین نشون میداد که حداقل توی یه کار موفق شده"زیاد بهش فکر نکن. بالاخره یه روزی میرسه که اون آلفا هم دلش بخواد با میتش باشه و اون موقع برمیگرده دنبالت. قرار نیست تا همیشه سینگل بمونی"
"چی؟ من؟ سینگل؟ عزیزم فکر کنم اشتباه گرفتی چون این جیگری که بغلت نشسته تا حالا حتی یک ماه رو هم بدون پارتنر نبوده"
"امشب دقیقا میشه یک ماه بدون پارتنر"
YOU ARE READING
My mate is an AUBERGINE! (Changjin)
FanfictionCompleted همه چیز توی زندگی هیونجین توی یه دوشنبه، درست ساعت ۸ شب تغییر کرد. همه چیز زیر و رو شد و باعث شد هیونجین تقریبا داد بزنه و از پلهها فرار کنه و بره طبقهی بالا، خودش رو توی اتاقش حبس کنه و به طور هیستریک فریاد بزنه: "نه نه! نه نه! نه نه!" ...