introducing kiss

245 89 79
                                    

هیونجین حس می‌کرد سرش داره چرخ می‌خوره و همه‌ی دنیا در حال بالا و پایین پریدنه. رنگ‌ها توی هم محو شده بود و می‌تونست بفهمه که کنترلی روی قدم هاش نداره و اگر دست‌های آلفا دور کمرش نبودن، قطعا زمین می‌خورد

لبخند بی‌حالی زد و بدون توجه به اینکه تا همین چند دقیقه‌ی پیش حالش از بوی بادمجون به هم می‌خورده، سرش رو توی گردن مرد فرو کرد و فرومون‌هاش رو عمیق نفس کشید. حس می‌کرد روی ابرهاست و تنها چیزی که توی ذهنش بود یه حقیقت بود، اینکه دلش می‌خواد کنار اون آلفای بادمجونی باشه

"تو... به طرز عجیبی.. بوی خوب میدی"
بریده بریده گفت و بدنش رو بیشتر به مرد چسبوند. گوشه‌ای ترین قسمت خونه ایستاده بودن تا بدن‌های مست بهشون برخورد نکنن و آلفا بتونه چهارچشمی مراقب هیونجین باشه. نمی‌دونست به خاطر تاثیر قرصیه که خورده و یا چیز دیگه‌ای، اما دلش می‌خواست از کاندوم توی جیب شلوارش برای خوابیدن با مرد استفاده کنه و نه خفه کردنش

"تا همین چند دقیقه‌ی پیش که می‌گفتی از بادمجون بدت میاد فسقلی"
دست‌های مرد محکم دور کمرش پیچیده بودن و نمی‌ذاشتن زیاد تلو تلو بخوره. همون کمربندهایی که هفته‌ی پیش پشت ماشین دور کمرش بسته شده بودن.
با یادآوری رانندگیشون لبخند زد و با هیجان حجم زیادی از بوی خیار رو آزاد کرد. بوی خنکی که به خوبی بین بدن‌های گرم شده‌ به خاطر الکلشون نشست و تبشون رو کمی پایین آورد

"نه نه. از تو بدم نمیاد. بادمجون... عیو"
با چشم‌های نیمه باز گفت و دوباره بینیش رو روی گردن مرد کشید
"منم بادمجونم... محض اطلاع"
"گفتم نه!"
انگشت‌هاش رو پشت گردن آلفا به هم رسوند و شروع کرد به بازی کردن با یعقه‌ی لباسش
"از تو بدم نمیاد. پس بادمجون نیستی"

دستش رو بین موهای مرد فرو کرد و چند لحظه‌ای به رنگ بنفششون خیره موند
"کلی چیز دیگه هست که بنفشه. مثلا انگور. یا مثلا..."
وقتی مغزش نتونست به جز انگور چیز بنفش دیگه‌ای رو به یاد بیاره پوف کشید و پیشونیش رو به شونه‌ی آلفا تکیه داد

"نمی‌دونم"
غر زد و بدنش رو همراه با ریتم آهنگی که توی سرش می‌پیچید تکون داد. نمی‌دونست این آهنگ داره توی خونه پخش می‌شه یا اینکه به خاطر توهم قرص، داره تصور می‌کنه اون آهنگ شنیده می‌شه اما به هرحال آهنگ قشنگی بود

"خلاصه‌اش رو بگم. من ازت بدم نمیاد... آلفا"
غر زد و هر دو دستش رو دو طرف صورت مرد گذاشت و فشار داد. چشم‌های خندون و لب‌هایی که نیشخند داشتن روی اعصابش بودن و همزمان باعث ایجاد آتش‌فشان توی قلبش می‌شدن.
"یعنی من رو می‌خوای؟"
"اگه بخوامت بعدش تو هم من رو می‌خوای؟"

تونست لغزش انگشت‌های مرد رو از روی پهلوهاش تا روی شکمش حس کنه.
"من همین حالا هم می‌خوامت پشمک صورتی"
هیونجین گیج پلک زد.
"من رو می‌خوای؟ یعنی... می‌خوای؟ می‌خوایِ می‌خوای؟ یا فقط می‌خوای؟ آخه نمی‌شه که یه روز بخوای و یه روز نخوای! واقعی می‌خوای؟ می‌خوای که بخوای یا نمی‌خوای که بخوای؟ اگر بخوای که بخوای، می‌تونی بخوای؟ می‌خوای که بخوای ولی نمی‌تونی بخوای؟ چون من می‌خوام که بخوام و می‌تونم که بخوام ولی نمی‌خوام بهت بگم که می‌خوام که بخوام... می‌خوای آلفا؟"

My mate is an AUBERGINE! (Changjin)Where stories live. Discover now