۴۶. سیاهی شب، پرده بر اسرار

143 31 36
                                    

رفتار من با آدم‌ها مثل ترازو انداختن می‌مونه؛ بستگی داره کفه‌ی کدوم رفتار مردم بچربه.

چپتر چهل و شش؛ سیاهی شب، پرده بر اسرار

چند شب به جشن و اقدام به قتل در امرالد مونده. دختر چینی به بینی‌ـش میده. لباس دامن چین‌چینی آبی‌ای که یوسانگ به تازگی براش خریده در کنار موهای فر طلایی جلوه‌ی عروسکی از قصه‌ی پریان بهش داده.

دختر با لب‌هایی آویزون می‌پرسه: واقعا باید بری عمو؟

هوای عصر پیش از غروب آفتاب، صاف و دل انگیزه؛ سایه بر روی زمین افتاده و صدای وز وز باد و آواز مرغان به گوش می‌خوره. برگ‌ها سوار بر امواج نسیم میشند؛ جریان باد از میان پیچ و شکن موهای فر و طلاساخت یوسانگ می‌گذره و احتمالا سمت جایی میره، مثلا پیش تاجر حریصی که روزی برای لمسه‌ای کوتاه به زرهای این مرد دائما با خودش تقلا خواهد کرد.

دسته‌ای از سارها منظم و پشت هم در آسمان پرواز می‌کنند و به مقصد بعدی خودشون رهسپار میشن، به سوی آزادی.
تام و مایکل شمشیر چوبی‌ـشون رو پایین میارن و دست از مبارزه با هم می‌کشن؛ انگار وقت خداحافظی رسیده.

دور یوسانگ جمع میشن؛ یوسانگ موهای دختر رو نوازش می‌کنه و به دو پسر لبخندی تحویل میده.

ابیگیل بغض کرده و قطرات اشک بدون اختیار روی گونه‌ی سرخ شده‌ـش می‌ریزند، اشک درون چشمان خاکستریِ مایکل حلقه زده.

ابیگیل عروسکش رو محکم تو بغلش فشار میده و میگه: آخه تو تازه اومده بودی، باز باید بری؟

موقع گفتن این حرف‌ها فین‌فین می‌کنه و با چشم‌های ملتمسش از یوسانگ خواهش می‌کنه.

ابروهای یوسانگ به چشم‌هاش نزدیک‌تر میشن و لب‌هاش رو جمع می‌کنه. صدای کوتاهی از حنجره خارج می‌کنه و دخترک رو بغل می‌گیره.

-می دونم، منم دلم برای شما تنگ میشه. آخه مگه میشه فقط چند روز بازی باهاتون دلتنگی من رو رفع کرده؟ ولی چاره‌ای نیست. می‌دونی که یه عالمه مهمون هستن که دوست دارن شیرینی‌هایی که من می‌پزم امتحان کنند.

از دختر بچه جدا میشه و چشم‌های آبی رنگ اشکی‌ـش رو پاک می‌کنه و پوست لطیفش رو از زیر بند انگشتانش می‌گذرونه.

-تو دوست داری اون‌ها منتظر بمونن؟ می‌دونی اگه شیرینی‌هایی که من می‌پزم بهشون نرسه چقدر ناراحت میشن؟

دختر بینی‌ـش رو بالا می‌کشه. تام، بزرگترینشون در این گروه سه نفره، دست روی شانه‌ی دختر میذاره.

-عمو برامون کلی اسباب بازی و خوراکی آورده. وقتی که برگرده بازم برامون چیزهای خوب میاره.

یوسانگ معمولا هر چند وقت یه بار برای سر زدن به این سه بچه یتیم میاد و چند روزی رو پیش‌ـشون می‌مونه؛ حالا وقت وداع رسیده.

مایکل عصبانی به نظر می‌رسه. از این که اینطور دخترک رو لوس می‌کنند متنفره. می‌بینه یوسانگ هر روز لاغرتر و ضعیف‌تر میشه اما کاری ازش برنمیاد و این دخترک لوس هم توی دست‌وپاش می‌پیچه.

-حالا نمی‌خواد با این چیزها خرش کنی، اون وقت دیگه هر دفعه با چیزهای ساده خر نمیشه.

اخم‌های تام در هم میره و تهدیدوار به مایکل زل می‌زنه. این بحثی‌ـه که بارها قبلا با هم کردند.

برای یوسانگ ارتباط خوب بینشون خیلی مهم‌ـه، بارها شده به روش‌های مختلف بهشون گفته جز خودشون سه تا تو این دنیا کسی رو ندارند و باید با هم یک دل باشند.

هر چند انگار این حرف‌ها تو کله‌ی مایکل 12 ساله نمیره که نمیره.

تام به بازوی یوسانگ می‌زنه و دم گوشش زمزمه می‌کنه: متاسفم که مجبوری آرومش کنی. اون دفعه که خواب بود رفتی به قدری گریه کرد که داشت تلف می‌شد.

وابستگی ابیگیل به یوسانگ به قدری زیاده که اگر یوسانگ شبانه و زمانی که خوابه، بدون وداع باهاش بره این دختربچه چند روزی رو ماتم زده و افسرده خواهد گذروند.

دختر کوچولو اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و میگه: من اسباب بازی نمی‌خوام، می‌خوام که بیشتر پیشم بمونی. اما خب مهمونات هم دوستت دارن؛ اگه نری پیششون دلشون می‌شکنه، همون شکلی که وقتی از پیش من میری دلم می‌شکنه.

تام دختر رو بغل می‌کنه تا یوسانگ راحتتر بتونه بره. یوسانگ یقه‌ـش رو مرتب می‌کنه و رو به پسر شانزده ساله میگه: حواست به این دوتا باشه، روت حساب می‌کنم.
موهای مایکل که لب‌هاش رو جمع کرده و دست به سینه شده به هم می‌ریزه و میگه: تو هم وروجک، تام و ابیگیل رو اذیت نکنی‌ها.

مایکل خودش رو کنار می‌کشه و روش رو برمی گردونه شاید برای این که کسی متوجه ناراحتی‌ـش نشه.

-اون‌ها من رو اذيت نكنند من کاری‌ـشون ندارم.

یوسانگ پیش از رفتن و انداختن کلاه شنل روی سرش به یتیم خونه‌ی پایرت پارادایس (Pirate Paradise) برای آخرین بار در این روز نگاهی میندازه. تام و ابیگیل در بغلش براش دست تکون میدن و مایکل آستین تام رو میون انگشتانش گرفته و قدم‌های حامی‌ـشون رو که ازشون دور میشه می‌شماره.

راه زیادی از امرالد تا پایرت پارادایس نیست، شاید پیاده و بدون اسب سه ساعت؛ احتمالا این یکی از دلایلی باشه که چندین سال پیش، خانواده‌ی جونگ تصمیم گرفتند از اینجا بچه‌ای رو به عنوان همراه و برادر برای تنها پسرشون به سرپرستی بگیرن، بچه‌ای که سونگهوا صداش می‌زدند و نام خانوادگی پارک بهش دادند.

دستی به درخت لیمویی که حدود دویست متر از محوطه‌ی کوچک یتیم خانه دورتره می‌کشه. دست کشیدن به چوب معطر این درخت همیشه حس و حال متفاوتی رو براش تداعی کرده، حسی از غم یک مادر یا شاید فداکاری.

سوءاستفاده از بچه‌ها همیشه مثل خاری درون رگ‌هاش قلبش رو می‌آزرده. از وقتی یادش میاد این حکایت غم انگیز بدخلقی با بچه‌ها و تربیت نادرست و عدم رسیدگی وجود داشته.

سرنوشت بچه هایی که از این یتیم خونه سردرآوردن اکثرا یکی‌ـه...

یوسانگ خودش هم کم نکشیده از بی‌مهری‌ها و سوءاستفاده‌ها و چه بسا بدتر از اون؛ طوری که چیزی نمانده بود به حرمتش هم تجاوز بشه. همون شب لعنتی بود، همون شبی که پدر دائم الخمرش تصمیم گرفت پسر کوچولوی خوشگل و فرشته چهرش رو هم یه امتحانی بکنه.

یوسانگ نفس نفس می‌زد و با قلبی که مثل دل گنجشک به سینه‌ـش می‌کوبید خودش رو کشون‌کشون روی زمین به عقب می‌کشید و به نیم‌تنه‌ی عریان و برانگیخته‌ی پدر مستش نگاه می‌کرد. مردی که کوچکترین هوشیاری یا وجدانی در حرکاتش پیدا نبود و در حالی که می‌نوشید بهش نزدیک می‌شد تا تن کوچکش رو به چنگ بکشه. چیزی رو به پسرش نشون می‌داد -جلوه‌ای از وحشی گری انسان ها- که این بچه کوچکترین ایده‌ای ازش نداشت؛ همیشه تصور می‌کرد لک‌لک‌ها از دعای زیاد پدر و مادره که بچه‌ها رو براشون میارن؛ از کجا می‌خواست بدونه چنین کارهایی هم انجام میشن؟

البته همیشه تو افکار کودکانه‌ی خودش از لک‌لکی که آورده بودش می‌پرسید: آقا لک‌لک مهربون یا شایدم خانوم لک‌لک خوشگل؛ چرا به دعاهای بابام گوش کردی؟ یعنی بابای من یه جوری پیشت دعا کرد که باور کردی واقعا من رو دوست داره؟ یعنی بابام قبلاها من رو دوست داشته؟

بعدش گریه‌ـش می‌گرفت و در سراسر حافظه‌ـش دنبال خطایی می‌گشت که باعث شده بود دیگه پدرش دوستش نداشته باشه.

هر چند جواب سوال او احتمالا تو حافظه‌ی خودش پیدا نمی‌شد و در چنین کلماتی به اختصار درمیومد: بی‌مسئولیتی و از خود بی‌خود شدن.

خوشبختانه مادرش تا چند سالی تونست پسرش رو از هر چیزی بیشتر از لمسه‌های چندش حفظ کنه تا شبی در پانزده سالگیِ او... که دست یوسانگ به سمت گلدانی خزید، اون مرد داشت از حدش فراتر می رفت، کاملا جدی شده بود که پسرکش رو بچشه.

و در چنین روزهایی بود که قاتل دلفریب متولد شد؛ مرد ظریف اندامی که هر کسی از پشت نقاب و هزاران پوشش هم دیده بودش به دلفریبی او اغراق می‌کرد.

تاریکی آسمان شب رو احاطه کرده و آواز جیرجیرک‌ها گواهی به رسوخ به اعماق تاریکی‌ـه. ماه چندان روشن نمی‌تابه؛ فانوسی روشن نمی‌کنه و به رسم عادت مسیر رو از روی غریزه طی می‌کنه.

هیچ خوش نداره کسی در این وضع ببینش، احتمالا جونگکوک یا لرد چانگکیون تمام سرزمین رو دنبالش گشته باشند، اما تصورش هم نمی‌کنند در جایی مثل امرالد مشغول به کار شده باشه؛ به هر حال هم اسمش رو عوض کرده، هم خصوصیات اخلاقی‌ـش و هم حرفه‌اش رو.

چند سالی رو به عنوان خبرنگار برای لرد چانگکیون کار کرد؛ اما در طی این مدت چیزی بود که به شدت لرزه به تنش مینداخت و اون نفوذ این مرد بود. آدمی چرب‌زبان و بسیار قدرتمند با روابط اجتماعی قوی‌ای که به سادگی گذراترین آمال‌ رو میسر می‌کرد.

مشعل‌های جلوی ورودی هتل روشن هستند و نگهبانان مثل همیشه کشیک ایستاده اند هر چند در این موقع از شب همیشه چرت می‌زنند. سفر در روشنی روز خیلی خطرناکه به هر حال نباید جونگکوک و لرد چانگکیون و افراد خیلی زیاد زیردستش متوجه‌ـش بشن.

حالا باید تا صبح زود صبر کنه و لباس‌های خوبی به تن کنه تا اهل هتل باور کنند برای تعطیلات به شهر بندری مجاور رفته و خیلی بهش خوش گذشته.

پشت بوته‌های همیشگی پنهان میشه. محوطه‌ی پشتی امرالد در دیدرسش‌ـه. درِ پشتی مخصوص خدمتکاران باز میشه، حتما یکی از خدمه‌ی آشپزخانه‌ی قصد بیرون ریخت پسماندها رو داشته باشه اما این ساعت؟

نگاهش رو تیزتر می‌کنه و پشت بوته جمع‌تر می‌ایسته. یه نفر مقابل در می‌ایسته، پلک‌هاش رو به هم نزدیک می‌کنه شاید بتونه چهره‌ـش رو تشخیص بده.

کسی که جلوی در ایستاده جیمین‌ـه؟

یکی از نگهبان‌ها پیشش میره و بعد از رد و بدل شدن مکالمه‌ای به اطراف سرک می‌کشه، زمانی که مطمئن میشه کسی نیست چیزی شبیه یک پاکت نامه رو به دستان جیمین می‌سپاره.

از این کارها اصلا بوی خوشی به مشام نمی‌خوره. چند روز دیگه جشن بزرگی قراره برگزار بشه و چندین روزه که هتل در هول و بلا مشغول تدارکات چیدنه، حتما این نامه‌ی مخفیانه هم ربطی به مراسم داره.

هر چند به یوسانگ ربطی نداره. همون مدتی که به عنوان خبرنگار تو زندگی بقیه سرک کشیده کافیه. وقتی از دست لرد چانگکیون فرار کرد به خودش قول داد دیگه توی مسئله‌ای که بهش ربطی نداره دخالتی نکنه. از بعد این قول بود که دیگه دست به قتلی نزد و الان چند سالی میشه که به عنوان آشپز بی‌دردسر در هتل خدمت می‌کنه، حدودا از بیست سالگی و به مدت پنج سال.

بالاخره داخل میره و وسایلش رو داخل اتاق میندازه. خدمتکارها اتاق‌های چهارتایی دارند ولی اتاقش با جیمین یکی نیست. فقط اگه اتاق هاشون یکی بود خیلی راحت می‌تونست اون نامه رو از میون وسایل جیمین پیدا کنه.
نگاهش به جایی خیره‌ـس و مشغول هم زدن مایه‌ی غذاس که بشکنی او رو به محیط برمی گردونه.

-امروز تو حال خودت نیستی.

جیمین با خنده میگه، مدل خندیدنش طوریه که چشم‌هاش هم به همراه لب‌هاش می‌خندند.

یوسانگ دستی به پیشانی‌ـش می‌کشه و همزمان نفس عمیقی می‌گیره.

-راستش دیشب خیلی خوب نتونستم بخوابم چون تو راه بودم.

باسنش رو به لبه‌ی میز کار تکیه میده و دست‌هاش رو بهش پل می‌کنه و در ادامه میگه:
-تو چطور دیشب خوب خوابیدی؟

-آره خیلی. من رو که می‌شناسی وقتی خوابم می‌بره اگه سیل و زلزله هم بیاد از خواب نمی‌پرم.

یوسانگ با خنده‌ای ساختگی چند باری سر تاب میده.

-خوش به حالت. خواب من خیلی سبکه، قاصدک تو هوا پر بزنه خواب من پریشون میشه.

البته این عادت خواب سبک صدقه سر داشتن یه پدر متجاوزه که هر دم ممکنه با چوب صبحگاهی‌ـش بهش اهانت کنه.
(معادل فارسی‌ـش رو نمی‌دونم دقیق، شاید نعوظ صبحگاهی بگن...)

به ادامه کارش مشغول میشه. حتی از همیشه بیشتر کار می‌کنه، مسئولیت بقیه رو به این بهانه که مدتی نبوده دست می‌گیره تا فقط کمی حواسش از فضولی جدیدی که مغزش رو قلقک میده پرت بشه.

زمانی که از آوردن دمنوش به اتاق کنت برمی گرده، متوجه نیمه باز بودن در اتاق خدمتکارها میشه، این اتاق دقیقا همان اتاقی‌ـه که جیمین داخلش زندگی می‌کنه.

احتمالا بقیه‌ی خدمتکارها مشغول تدارکات جشن هستند و این یعنی اتاق تا مدتی خالی‌ـه! این فرصت عالی‌ای‌ـه فقط کافیه بره جلو و در رو هل بده.

اهمیتی به شم خبرنگاری نمیده، بهش ربطی نداره؛ قول داده دخالت نکنه.

قرار شد به اتاق خودش بره تا کمی استراحت کنه اما تنها خدا می‌دونه چطور تکه کاغذی رو از درز چوب کمد جیمین بیرون می‌کشه و متن داخلش رو می‌خونه.

-باید کنت رو مسموم کنی.

نفس‌هاش سنگین میشن، متوجه نیست کی قلبش به چنین نوشته‌ای پاسخ داده.

پا به بد مهلکه‌ای گذاشته که دیگه راه برگشتی نداره. شاید هم داره! فقط کافیه تیکه کاغذ رو همونطوری لول کنه و داخل درز کمد جا بده. عرق بر پیشانی‌ـش نشسته و انگشتانش می‌لرزن، حتی تا زدن کاغذ هم محال به نظر می‌رسه.

-آره می‌دونم الیوس، اون کار سالی خیلی ضایع بود-

این صدا، صدایی که هی نزدیکتر میشه و انگار درست مقابل در اتاقه، متعلق به جیمین‌ـه؟

باید کاری کنه! دست و پاش رو گم کرده و هیچ ایده‌ای نداره چطوری از زیر این مصیبت فرار کنه. الیوس هم همراهشه، تقریبا دیروقت هم هست! نمی‌تونه زیر تخت‌ها قایم بشه وگرنه تا خود صبح باید تو اتاق بمونه. تازه اگه مدت زیادی غایب باشه مشکوک‌تر هم هست، مثلا اگه فردا ازش بپرسن کجا بودی باید چی بگه؟

زیر تخت‌ها محل زندگی حشرات موزی‌ـه؛ حتی نمی‌خواد به اونجا موندن فکر کنه.

باید سریع باشه. انگشت جیمین روی دستگیره‌ی در قرار می‌گیره و با دورانی بازش می‌کنه.

-خدای من! چرا-

به جلو اشاره می‌کنه و می‌پرسه: پنجره چرا بازه؟ صد بار نگفتم از اتاق میاید بیرون ببندینش؟ خب گرد و خاک میاد تو! شما نمی‌دونید من از عنکبوت می‌ترسم؟؟؟

باد پرده‌ی سفید رو به جلو و عقب تاب میده و در فضای بیرونی ساختمان، یوسانگ به سختی خودش رو نگه داشته و خداخدا می‌کنه کسی به بیرون نگاه نکنه.

به هر مصیبت خودش رو به پنجره اتاق کناری که متعلق به خودشونه می‌رسونه.

روزهای آتی تا جشن تبدیل به شب‌های پر از کابوس و استرسی براش میشه. نباید خودش رو قاتی بازی قدرت این افراد بکنه، از طرفی دلش به حال جیمین می‌سوزه. این نقشه‌ها زیر سر هر کسی باشه در نهایت تجربه نشون داده یه جاسوس و نفوذی عاقبتی جز مرگی دردناک نخواهد داشت.
وقتی جیمین رو در حال لبخند زدن و لذت بردن از کارش می‌بینه، تو دلش به حالش افسوس می‌خوره؛ تصور بدن بی‌جان و مرده‌ی این پسر یه جورهایی براش سخت‌ـه آخه تقریبا دوستان خوبی هستند.

هر چند نامه تو دستش مونده و این که برش گردونه سر جاش چندان ایده‌ی خوبی به نظر نمی‌رسه، یعنی جیمین فهمیده نامه گم شده؟

باید اون نامه‌ی شوم رو نابود کنه و همینکار رو هم انجام میده چون اگر بعد از مسموم شدن کنت هتل رو زیر و کنند مطمئنا پیداش می‌کنند پس سوزاندنش داخل کوره ایده‌ی بهتری به نظر می‌رسه.

مسموم شدن کنت... نباید جلوی این اتفاق رو بگیره؟ نه... بهش ربطی نداره. هر چی کمتر درگیر این مسائل بشه براش بهتره و این جمله‌ای‌ـه که هزار بار به خودش یادآور میشه و هزار و یکبار قوانین خودش رو نقص می‌کنه.

شب جشن می‌رسه، همه چیز عادی به نظر می‌رسه و جشن به خوبی در تالار مجلل هتل مشغول برگزاری‌ـه.

عطر خوشی به مشام می‌رسه و مشخصه هر اشراف زاده‌ای با هزینه‌ای گزاف رایحه‌ی خاص خودش رو ساخته.

شمعدانی‌های بزرگ و طلایی از سقف آویز شده و نور درخشانی سالن رو فرا گرفته؛ به قدری روشن که روشنی روز و درخشش آفتاب در مقابلش کم میاره.

موسیقی در جریان‌ـه و همراه با جریان نت‌های پیانو و ویولن رقص والس انجام میشه. همه چیز بیش از حد عادی و اشرافی به نظر می‌رسه. کسی تصورش رو نمی‌کنه که قراره امشب کسی با مسمومیت به زندگی بدرود بگه.

و درسته، همونطور که کسی تصور نمی‌کرد، قرار نیست مسمومیت عامل مرگ باشه.

سالن در بهت و سکوت فرو رفته. لیوان‌ها می‌شکنند و قطرات شراب همچون خون بر زمین جاری می‌شن.
دیگر اثری از رقص نیست، اثری از شاهکارهای موسیقی هنرمندان هم همینطور.

درخشش تالار اهمیتی نداره، تابلوهای هنری هم این چنین.
کوزه‌های قیمتی ارزشی ندارند، فرشینه‌های نفیس هم به همچنین.

نگاه‌ها مبهوت اتفاقی بی‌سابقه‌ـس که در سالن مهمانی امرالد رخ داده.

خدمتکاری از گردن در مشت مردی اسیر شده که تاحالا ندیده‌ـش. مردی غریبه، با لباس‌هایی ارزان و زننده، لباس‌هایی که کوچکترین شباهتی به اشراف زاده‌ها نداره.
مرد بیشتر شبیه گاوچران‌هایی با کلاه لبه دار و جامه‌ای بلند بر تن‌ـه و قد و هیکلش به جایزه بگیرهای بی‌رقیب می‌خوره.

با نگاهی خنثی بدون ذره‌ای احساس ترس یا گناه به خدمتکار بیچاره که به انگشتانش چنگ می‌زنه تا گردنش رو از شکستن و خودش رو از خفنگی نجات بده، زل زده و کوچکترین واکنشی نداره.

کنت یونهو پشت او مات و مبهوت مونده و انگار ایده‌ای نداره که چه اتفاقی به این سرعت رخ داده.

دوک نامجون در کنار او همین وضع رو داره؛ البته از کنت یونهو هوشیارتر به نظر می‌رسه، شاید حتی بشه گفت انتظارش رو می‌کشیده.

مرد چنگ محکمش رو باز می‌کنه و بدن نیمه جان خدمتکار رو رها می‌کنه. همه دورش جمع میشن اما یوسانگ ترجیح میده از همان دور تماشاچی باشه.

و مرد دیگری هم درست مثل یوسانگ تماشای از دور رو ترجیح داده، مردی غریبه که تا به حال ندیده.

او مثل خدایی که به هرج و مرج بندگانش نگاه می‌کنه، جایی دور از دید ایستاده و پیپ می‌کشه. چشمانش از سرگرمی و سرخوشی می‌درخشه و لب‌هاش به لبخندی نهان باز شده.
ظاهر او هم به اشراف زاده‌ها نمی‌خوره از هاله‌ی ارزانی نداره، به هیچ عنوان. بعدها فهمید این مرد شریک تجاری همون گاوچرون نمای بلبلشوی جشن امرالده، جونگهو چوی.
زمانی که نگاه‌هاشون در هم تلاقی کرد موجی از اضطراب به درونش رسوخ کرد. کم پیش میاد تنها نگاه کسی تن و بدنش رو بلرزونه اما انگار غریزه‌ـش بهش هشدار می‌داد که از این مرد دوری کنه.

تاجرها و کاروانشون در هتل جاگیر شدند. البته تنها به زبون آوردنش راحت‌ـه چرا که افراد این کاروان به شدت آدم‌های افسارگسیخته و غیرقابل کنترلی هستند.

مثل قحطی زده‌ها به آشپزخانه حمله می‌کردند و هر ماده‌ی خوراکی‌ای رو غارت. نصف روزی از دستشون آرام و قرار نداشت که مینگی برخورد تندی باهاشون می‌کنه.

-هی تن لش ها! مگه شما یه مشت دزد آس‌وپاس‌اید که اینطوری آبروی ما رو می‌برید؟ زود گورتون رو گم کنید تا یه هفته‌ی تمام معنای گرسنگی رو بهتون نچشوندم.

و از عوامل آشپزخانه معذرت خواهی می‌کنه و فورا خسارتی که افرادش به آشپزخانه زدند رو جایگزین می‌کنه.

اما ای‌کاش همان قحطی زده‌ها به آشپزخانه حمله می‌کردند. مردی که غریزه‌ی یوسانگ هشدارش رو می‌داد پا به آشپزخانه باز می‌کنه، نه برای سرکشی، نه برای فضولی بلکه برای عهده دار شدن بسیاری از امور.

جونگهو به انبارها سر می‌زنه، موجودی‌ها رو چک می‌کنه و در تهیه‌ی دسرها کمک می‌کنه.

طوری ریزبینانه و دقیق این کار رو انجام میده که به فکر می‌برش. یعنی دیگه نمی‌تونه برای تام و مایکل و ابیگیل کمی خوراکی کش بره؟ ابیگیل عاشق طعم سیب‌زمینی‌های شیرینی‌ـه که با قیمت گزافی توسط امرالد خریداری میشه.
اولین برخورد مستقیمش با تاجر رو هیچوقت از یاد نمی‌بره. مرد با خوشرویی تمام با تک تک اعضای آشپزخانه خوش و بش می‌کنه و از قصه‌های افسانه‌ای‌ـش در فرانسه تعریف می‌کنه.

از مصیبت‌هایی که پخت کروسان و تهیه‌ی خمیر هزارلا به شیوه‌ی سنتی داشته و راه حل ابداعی‌ای که برای حل این مشکل ارائه کرده و الان اسم و تصویرش داخل یکی از مجلل‌ترین کافه‌های پاریس نصب شده.

با دیدن یوسانگ دست از تعریف می‌کشه. از روی صندلی جستی می‌زنه و بی‌توجه به جماعتی که دورش نشسته بودند و به حرف‌هاش گوش می‌کردند سمت یوسانگ میره.
دست یوسانگ رو با ظرافت می‌گیره، گویی با بانویی شاخص و اشرافی احوال پرسی می‌کنه.

-شما باید یوسانگ باشید، سرآشپز بخش دسر. نمی‌دونی چقدر دوست داشتم شخصا ببینمت.

با لبخند بزرگی میگه. شکم مختصری که این مرد داره مشخص می‌کنه چه طبع لطیفی در خوراکی‌ها داره.
بارها با خودش تمرین کرده، فقط کافیه لبخندی به گرمای درخشش صبحگاهی بزنه و تمجید دیگران رو با فروتنی بپذیره.

-این افتخار نصیب من شده که یکی از نوابغ آشپزی رو می‌بینم.

روزها می‌گذرند؛ مصیبت همینطور بر سر امرالد نازل میشه ولی نزول اصلی بلا زمانی بود که جونگکوک جئون پا به این بنا می‌گذاره.

عصر دلنشینی بود که به زیبایی تلخی‌ها می‌زدود و نفس‌ها تازه می‌کرد. کنت و تاجر سوار بر اسب از پل رودخانه گذر می‌کردند و یوسانگ از پنجره‌ای کوچک از دور تماشاشون می‌کرد. درسته که باز هم جیمین خرابکاری کرد و اسب محبوب کنت رو با مسموم کردن آبش به کشتن داد و در این میون جان کنت هم در خطر بود اما مینگی دوباره نجاتش داد. بابت شکل گیری پلی احساسی و تکیه گاهی نسبتا هموار برای کنت آسیب پذیر امرالد احساس خوشحالی می‌کرد.
از این که از مسموم شدن نجات پیدا کرده بود خوشحال بود و همیشه بابت این موضوع از ناجی او، یعنی مینگی، در افکارش قدردانی می‌کرد.

اما خوشحالی چندان دوامی نداره، درست زمانی که بابت چیزی شور و شعفی درونت احساس می‌کنی عالم کائنات پشت دستی محکمی برات مهیا کرده.

جونگکوک رو داخل محوطه پشتی هتل می‌بینه، طوری رفتار می‌کنه حیرون و ویلون که هر کسی ندونه خیال می‌کنه گم شده اما یوسانگ بهتر از هر کسی بلده که این فقط یه ترفند برای حضور در جایی‌ـه که نباید باشی و برداشت اطلاعات.
خیلی کم پیش میومد که یوسانگ لرد چانگکیون رو مستقیما ببینه، معمولا اکثر اخباری که از فضولی‌هاش با شگردهای مختلف به دست آورده بود به جونگکوک می‌گفت برای همین از اخلاقیاتش خوب سردرمیاره.

اولش که دیدش این شک به دلش افتاده که نکنه پیداش کردند و به خاطر همین اینجاس اما کمی که بهتر فکر می‌کنه به این نتیجه می‌رسه شلوغی‌های چند وقت اخیر امرالد این مرد رو به اینجا کشونده پس بهتره خودش رو تا می‌تونه از دیدرس این روزنامه‌نگار فضول دور نگه داره.

برای رساندن دسر و میان وعده به اتاق جونگکوک از بقیه‌ی خدمتکارهای آشپزخانه کمک می‌گیره و طوری ماهرانه خودش رو مشغول کار نشون میده که هیچکس ذره‌ای شک نمی‌بره که عمدا از رفتن به آن اتاق امتناع می‌ورزه.
مثل همیشه با متانتی در خور کارکنان امرالد در راهروها قدم می‌زنه و برای انجام خدمتش میره تا اینکه بینی و دهانش توسط چنگی محکم احاطه میشه و بدنش به گوشه‌ای کشیده.

چشم‌هاش گرد شدند و شش‌هاش برای گرفتن مقداری اکسیژن تقلا می‌کنند تا بتونه موقعیتی که داخلش قرار گرفته رو تجزیه تحلیل کنه.

-هی هی نترس رفیق قدیمی، منم! دلت برام تنگ نشده بود؟!

زمانی که با جونگکوک همکلام میشه می‌فهمه از همان اول می‌دونستند که اینجاس ولی چون براشون حکم یه مهره‌ی سوخته رو داشته سمتش نیومدند.

اما چه اقبالی بلندتر از اینکه یوسانگ درست در مرکز اتفاقاتی اخبارخیز در لباسِ یک آشپز خدمت می‌کنه؟

-حتما اون آدم‌هایی که کشتی نفرینت کردند یوسانگ.

جونگکوک در حالی که دود رو از ریه‌هاش خارج می‌کنه میگه. چشم‌های گرد و دندان‌های خرگوشی‌ـش کوچکترین شباهتی به مردی که به چنین ظرافتی تهدید می‌کنه، ندارند.
انگشتانش در هم مشت میشن، کوچکترین علاقه‌ای برای کمک به این مجله‌ی دغل‌باز نداره اما اگه کاری که میگن نکنه هم شغلش رو از دست میده و هم راهی زندان میشه. در این صورت کی می‌تونه از اون سه تا بچه‌ی یتیم مراقبت کنه؟
حالا درسته تام به اندازه‌ی کافی بزرگ شده اما آب ابیگیل و مایکل اصلا با هم تو یه جوی نمیره.

موهای طلایی‌ـش رو دو دستی به بالا تاب میده و نفس عمیقی می‌گیره تا کمی آرام بشه.

-فقط بگو باید چیکار کنم؟

نیشخندی گوشه‌ی لب مرد رو تزئین می‌کنه.

-ما یه کم هرج و مرج می‌خواهیم. فقط کافیه اون یادداشتی که دزدیدی رو بذاری سر جاش.

چشم‌های یوسانگ گرد و قلبش محکم داخل سینه‌ـش جمع و منقبض میشه. هاله‌ای از ترس سرش رو احاطه می‌کنه طوری که پشت گردنش گزگز می‌کنه.

-تو از کجا-

جونگکوک با خودستایی ابرویی به بالا تاب میده و فیلتر سیگار رو داخل زیرسیگاری له می‌کنه.

-جیمین گفت نامه غیب شده.

یوسانگ لعنتی زیر لب می‌فرسته، نباید از اول این فضولی رو می‌کرد.

-ولی من سوزوندمش.

-یکی دیگه می‌نویسیم.

مشغول نوشتن کلمات میشه اما خبر نداره پسری فضول‌تر از خودشون از دور کارهاشون رو می‌بینه و مو به مو به مشاور کنت، یعنی سان چوی، گزارش میده. این پسر فضول کسی نیست جز وویونگ.

وقتی یوسانگ علی‌رغم میل باطنی‌ـش کاغذ رو داخل درز چوب برمی گردونه، وویونگ برش می‌داره و پیش سان می‌برش.

زمانی که سان می‌فهمه یوسانگ همان دشمن پنهانی‌ـه که در تمام این اتفاقات، از مسموم کردن اسب کنت گرفته تا تلاش برای کشتن یونهو، دست داشته نااامیدی طوری به بند بند وجودش چنگ میندازه که تا چند روز احساس بیماری و تب می‌کنه.

چند روز آینده یوسانگ در ابر افکارش معلق میشه. جیمین به جونگکوک هم اطلاعات می‌داده؟ آخه جونگکوک گفت جیمین بهش گفته نامه گم شده بوده.

یعنی تمام این مدت همه چیز زیر سر جونگکوک و چانگکیون بوده؟ اون‌ها بودن که دستور مسموم کردن کنت رو دادن؟ خب پس اون خدمتکاری که سعی کرد یونهو رو با چاقو بزنه چطوری یهو سبز شده؟ چه کسی او رو اجیر کرده بوده؟
هر طوری اتفاقات رو تو مغزش می‌چرخونه معنی نمیده. یه جای کار دوباره بی‌دلیل می‌مونه.

چیزی که مسلمه براش اینه که جونگکوک و لرد در بخشی از این کشمکش‌ها دست داشتند و همکاری جیمین رو برای خودشون دارند.

جیمین رو نسبتا خوب می‌شناسه، می‌دونه از درآمدش در هتل برای خانواده‌ـش می‌فرسته و حتی وقت‌هایی مجبوره تن فروشی کنه.

این رو از رد زخم و کبودی‌هایی که بعضی وقت‌ها از یقه‌ـش پیدا میشه فهمیده. می‌تونه تصور کنه جیمین واقعا آدم بدی نیست و فقط مجبور شده برای کمی پول که به خانواده‌ـش برسونه دست به این کارها بزنه ولی... واقعا نگرانش شده.
برای کسانی که قصد داشتند یه اشراف زاده رو مسموم کنند کشتن یه موش موزی که پوزه به هر سمتی می‌کشه چندان کار سختی نمی‌تونه باشه.

کنت و سان بیرون رفتند، خبری هم از مینگی نیست... تقریبا مطمئنه که شنید کالسکه رو برای سه نفر حاضر می‌کنند پس اون سه نفر همراه هم هستند.

دو سه روز پیش که دوباره اتاق جیمین رو خالی دید برای سرک کشیدن داخلش رفت و متوجه شد خبری از نامه نیست. باید همان روز به جونگکوک خبر می‌داد اما چنان کراهتی به دیدن این مرد داره که پاهاش کوچکترین قصدی به اطاعت نشون نمی‌دادند.

-نامه رو تو اتاقش قایم کرده بودم... ولی انگار نیستش دیگه.

مرد عطر قهوه‌ای که یوسانگ به این بهانه به اتاقش آمده به سینه می‌کشه.

-خب یعنی پیداش کردن دیگه.

-اگه پیداش کرده بودن تا الان یه کاری کرده بودن. دو سه روزه گم شده ولی خبری نشده.

-نگران نباش من به دوک نامجون گفتم... دیگه خودش می‌دونه ما کارمون رو کردیم.

دوک نامجون؟ شنیدن این اسم باعث خوردن جرقه‌ی محکمی داخل ذهنش میشه. احتمالا داره روزهای آخر زندگی‌ـش رو می‌گذرونه که جونگکوک به این راحتی اسرار مهم‌ـش رو فاش می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌تفاوت و معمولی صحبت کنه. شاید اگه بافایده به نظر برسه بذارن کمی بیشتر تو لیگشون بازی کنه، نه؟

-نه مینگی هست نه سان نه کنت... این نبودنشون مشکوکه.

-مشخص بود اون دوتا از هم صحبتی با هم لذت می‌برن. شاید یه سر و سری داشته باشن.

لحن یوسانگ تند میشه چرا که خودش هم چنین چیزی رو حس کرده اما دوست نداره کسی از چنین موضوعی سوءاستفاده کنه.

-هی میشه جدی باشی؟

-جدی میگم! تو ندیدی چطوری اسب‌سواری می‌کردن. می‌دونی از این یه خبر خیلی خوب درمیاد! رسوایی همجنسگرایی کنت محترم امرالد!!

یوسانگ بعد مکثی میگه: پس باید... مدرک جمع کنیم.
حداقل اینطوری حرفش رو نه تایید و نه رد کرده.

اینطور که مشخصه چانگکیون، جوگکوک و نامجون با هم دست به یکی کردند و این دلیل رفتارهای دوک نامجون در شب جشن رو توجیه می‌کنه.

نامجون از قبل می‌دونست قراره اتفاقی برای کنت بیوفته و دقیقا زمانی که مینگی از ناکجا از راه رسید و تمام نقشه‌هاشون رو به هم ریخت عصبانی و رنجیده خاطر شد.
تازه اتفاقات کمی در ذهنش معنی پیدا می‌کنند اما هنوز هم نمی‌تونه بین دستور مسمومیت کنت و دستور به قتل با چاقو ارتباطی پیدا کنه.

یوسانگ باز هم به حافظه و افکارش مراجعه می‌کنه، هدف از برگرداندن یادداشت در اتاق جیمین چی بوده؟ می‌خواستن تو اتاق جیمین پیدا بشه، پس در واقع جیمین یه مهره‌ی سوخته‌ـس که خواستن روش کنن تا به هرج و مرج بیشتری دامن بزنند.

دادن یه کمی از اقیانوس اطلاعات به تشنگان آب کاری باهاشون می‌کنه که با توهم اقیانوس کور و کر بشن و سمت این سراب، بی‌امان بدوند.

باید به جیمین خبر بده، حداقل تا قبل از اینکه دستش رو بشه فرار کنه و خودش هم باید همینکار رو انجام بده.
بی خبر از جیمین بیچاره‌ای که با پاهای خودش سمت قتلگاه قدم برداشته.

جیمین مثل همیشه به محل قرار همیشگی‌ـش با دوکی میره که هیچ خوش نداره کسی از گرایشات منحرفانه‌ـش اطلاعی داشته باشه.

در کوچه‌ای خلوت نزدیک روسپی‌خانه‌ای که همیشه هم‌بستری هاشون رو انجام می‌دادند منتظر او می‌مونه.
از وقتی نامه گم شده بود خیلی مضطرب بود ولی جونگکوک بهش گفت جای نگرانی نیست و یکی از افراد خودش برش داشته که مبادا کسی پیداش کنه و دستشون رو بشه.

منتظر می‌مونه و وقتی دوکِ شنل‌پوش رو می‌بینه که با احتیاط سمتش میاد خیلی خوشحال میشه.

مدت زیادی از زندگی‌ـش رو با فقر دست‌وپنجه نرم کرده و الان خانواده‌ای داره که چشم به راه پولی هستند که ازش بهشون می‌رسه پس چاره‌ای نداشت جز اینکه جاسوسی نامجون رو پیش لرد بکنه.

واقعا نقش مضحکی‌ـه، نامجون تصور می‌کنه جیمین جاسوس خودش در امرالده حال اینکه در واقع جاسوس نامجون و امرالد برای لرده.

درسته عملا داره از پشت به دوک نامجون خنجر می‌زنه اما زمان‌هایی که در آغوش این مرد می‌گذرونه زمان‌های ارزشمندی براش هستند.

نامجون به واسطه‌ی گرایشی که نسبت به پسرهای ظریف و خوشگل داره رفتار خیلی نرمی در تخت باهاش داره و همین تا حدودی تمام محبت‌هایی که در تمام زندگی‌ـش نداشته رو جبران می‌کنه.

-عالیجناب.

نامجون فورا او رو در آغوش می‌کشه و لب‌هاشون همدیگر رو لمس می‌کنند، برای آخرین بار. جیمین با بغض میگه: دلم براتون تنگ شده بود قربان.

نامجون لمسه‌ای به گونه‌ی پسرک میده و به لب‌های قرمزی که به خاطر بوسه خیس شده خیره میشه.

-اوح منم همینطور.

انگشتانش صورت پسر رو به پایین طی می‌کنه. آرام از تیغه بینی می‌گذره، لب‌های سرخ و گوشتی‌ـش رو لمس می‌کنه و از چانه‌ی خوش‌تراشش گذر می‌کنه.

درست زمانی که جیمین خودش رو به محبت حرکات مرد می‌سپاره، انگشتان نامجون روی گردنش قرار می‌گیره و مشغول نوازش پوست سفیدش میشه.

-من همیشه روی تو حساب کردم، چون همیشه پسر خیلی خوبی بودی.

کمی فشار دستش بیشتر میشه.

-اما اشتباه می‌کردم.

گردن پسر رو محکم می‌گیره، طوری که کمی نفس کشیدن براش سخت میشه. پلک‌های جیمین روی هم فشار میارن و سعی می‌کنه خودش رو آزاد کنه.

شکسته و بی‌توان لب می‌زنه:

-قُ قـ..ـربانـ. دارید اذیـ..ـتم ... می‌کــ..ـنید.

فشار دست اشراف‌زاده از قبل هم بیشتر میشه. از کی تاحالا چنین موش‌های کثیفی به خودشون اجازه‌ی خیانت میدن؟ وقتی تهیونگ نقش جیمین رو بهش گفت چنان کینه‌ای از این خدمتکار نحس پیدا کرد که فقط دنبال فرصتی براش کشتن این موش فاضلابی کثیف می‌گشت. اما تهیونگ و لرد لعنتی‌ای که بهش دستور می‌داد دست و بالش رو بسته بودند تا امروز که رسما فاز جدیدی از نقشه شروع می‌شد.

به تقلاهای پسرک اهمیتی نمیده و به قدری گردنش رو فشار میده تا نفس‌هاش رو به شماره بندازه.
از چشمانش خون می‌چکه، این رعیت پست چطور جرئت همین خبطی رو کرده؟

-مرده‌ی تو بیشتر از زنده‌ـت به دردمون می‌خوره، برو به درک مردک هرزه.

جیمین آخرین نفس‌هاش همراه قطره اشکی که از چشمش میره می کشه و بدن بی‌جان پسر روی زمین رها می‌شه. به قدری از این موش کثیف متنفره که حتی حاضر نیست دیگه بدنش رو لمس کنه، با تصور تمام میک‌لاوهایی که با این کریه‌المنظر انجام داده به خودش می‌لرزه.
مقابلش زانو می‌زنه و نامه‌ای رو داخل گلوش هل میده.

نسخه‌ی اصلی نامه توسط یوسانگ سوزانده شد.

تهیونگ یه نسخه‌ی تقلبی از نامه رو تهیه کرد تا مدرک قابل قبولی برای رو کردن دست نامجون داشته باشه و وادارش کنه به حرف‌هاش گوش بده.

جونگکوک یک نسخه‌ی تقلبی از نامه رو به یوسانگ داد تا داخل اتاق جیمین جاساز کنه.

و در نهایت نامجون یک نسخه‌ی تقلبی از نامه رو داخل گلوی جیمین چپاند تا اعضای امرالد با دیدنش حسابی تعجب کنند. تهیونگ گفته دیدن این نامه داخل شکم جیمین به بر هم زدن آرامش روانی اعضای امرالد کمک بزرگی می‌کنه و این چیزی‌ـه که لرد می‌خواد.

نقشه‌ی گولدن اینه؛ اول تک‌تک آدم‌های مورد اعتماد یونهو رو ازش دور کنه، بعد میون آدم‌های مونده شک و شبهه بندازه؛ اعتمادهای غلط ایجاد کنه و در نهایت ضربه‌ی نهایی رو بزنه.

همه‌ی این نقشه‌ها و فتنه‌ها برای چی می‌تونند باشند، حتی نامجون هم که جزو دست‌نشانده‌های گولدن لرده نمی‌دونه.
یوسانگ وقتی جیمین پیدا نمی کنه، تصمیم می گیره به تنهایی فرار کنه. خطر نزدیکه، او هم به زودی کشته خواهد شد! پیش از این که کمی از هتل دور بشه توسط دو مرد هیکلی اسیر میشه و با ماده‌ای بیهوش. جونگهو گیرش انداخته.

✣═════════✣
من بعد دو هفته برگشتم...
بابت تاخیر متاسفم همینطور که می‌دونید نوشتم این چپترها وقت و فکر زیادی می‌گیره؛ ادیت زدنش رو هم که نگم واسه‌تون.
بچه‌ها خواهشا کامنت هم نمی‌دید ووت بدید! آمار سین و ووت‌ها خیلی متفاوتن؛ حداقل این یه کار رو که می‌تونید در حق داستانی که دوستش دارید بکنید...
هیچی ولش کنید دارم غر می‌زنم
امیدوارم از این چپتر لذت برده باشید و به کلی از سوالاتتون پاسخ داده شده باشه.
مواظب خودتون و سلامتی‌تون باشید.
بوس بهتون، باعی!
Enjoy☆

Phantom, Turbulent World(S1)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ