به بهانهی سرزدن به پدر و مادرش از خونهشون بیرون زد. خانوادهش سالها بود که طبقهی اول یه آپارتمان بدون آسانسور زندگی میکردن. بعد از غرق شدن خواهر کوچیکترش توی استخر عمارت خاندان بیون از اونجا بیرون زدن. زندگی توی اون خونه براشون جهنم شده بود.
موقع غروب به اونجا رسید. بعد از مدتها اولین بار بود به اونجا میاومد. در فلزی بین دو دیوار کشیده شده بود. بیشتر از تصورش ابهت داشت. بوی نارنگی از درختی نزدیک در توی هوا پخش میشد. موقع راه رفتن برگهای زردی زیر پاش خش خش صدا میدادن. پسری روی پلههای زیرزمین نشسته بود و لیوان قهوهای به دست داشت.
با هم صحبت نکردن ولی شب پستکارتش رو خوند. فهمید که خانوادهش دو سال پیش تو یه حادثهی رانندگی فوت شدن. بیست سالشه و از نوعی افسردگی و احساس گناه رنج میبره. آدم دقیقیه و تمام جزئیات مربوط به اومدن بکهیون غریبه توی ساختمونشون رو نوشته.
انتظار خوشآمدگویی صمیمیتری از خانوادهش رو داشت. اولین حرفی که مادرش زد سرزنش تصمیمش بود. «دیوونه شدی که میخوای با لورا ازدواج کنی؟» اگه میتونست از نقشههای سیستم حرف بزنه نیازی به گفتن این حرفها پیدا نمیکرد. «اون مادر بچهمه مامان.» اخمی روی صورت زن نشست. «و البته خواهر چانیول»
بک روی مبل نشست. «همه چی بین من و اون تموم شده.» خودش هم چیزی که میگفت رو باور نداشت. پدرش کلوچههای داغ کشمشی رو روی میز جلوشون گذاشت. «ولی حتی همین حرفت رو هم با افسوس میگی» یکی از کلوچهها رو نصف کرد و توی دهنش گذاشت. «خیلی وقته خونه نبودم. دلم برای اینجا تنگ شده بود.» مادرش اجازه نداد بحث عوض بشه. «میدونی که مهمترین چیز تو ازدواج عشق و علاقه اس؟»
- من لورا رو هم دوست دارم.
- چانیول هم عشق اولته. میخوای تا ابد هر بار، توی هر مراسمی، توی هر مهمونی وقتی میبینیش افسوس بخوری؟ یعنی میگی وقتی بچهت به دنیا بیاد و چان به عنوان داییش بغلش کنه عصبی نمیشی؟ نمیری ساعتها توی استخر شنا کنی تا اون صحنه از جلوی چشمت بره؟
متنفر بود که مادرش همهی عادتهاش رو میدونه. گاهی شک میکرد دربارهی شغلش توی سیستم هم خبر داره یا نه. مادر ادامه داد «شاید اگه لورا کسی بود که هیچ ربطی به چانیول نداشت به ازدواجتون رضایت میدادم ولی تا وقتی قرار باشه چانیول رو هم هر روز و هر هفته ببینی امکان نداره. میفهمی داری خودت و احساساتت رو زیر پا میزاری یا نه؟»
بک موهاش رو بهم ریخت. «مامان چانیول من رو ول کرد و رفت تا اون شرکت احمقانه رو بزنه که بوی کافئین از صد متریش حس میشه. چه کار دیگهای میتونستم انجام بدم؟» پدرش بین حرفشون مداخله کرد. «قبل از جداییتون انقدر کار میکردی که هفتهای یه بار هم نمیدیدیش. چانیول هر بار میاومد خونه دنبالت تو نبودی.» هیون دندونهاش رو بهم سایید. «کار عشق آدمیزادی رو نمیفهمه. کار کاره. برات صبر نمیکنه. وقتی چیزی باید انجام بشه، باید انجام بشه.» روی باید دوم تاکید بیشتری کرد.
مادرش لیوان چایش رو کنار گلدون شیشهای روی میز گذاشت. «چانیول اومد پاتربرد که ازت بخواد برگردین پیش هم ولی تو داشتی با اون دختره قرار میزاشتی.» ابرویی بالا انداخت. «کی؟ به من که چیزی نگفت.»
- معلومه که بهت نگفته! دیده تو با یه نفر دیگه خوشحالی جرئت نکرده جلو بیاد.
بکهیون لبخندی زد. «آره مامان، من با لورا خوشحالم. جلوم رو نگیر.» کمی بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
نوشته شده توسط براش لورل ۲۹ سپتامبر 20XX
---
روز قبل رو به نشخوار کردن افکارش گذروند. دلش برای یه بار دیگه بغل کردن چانیول تنگ شده بود. احساسات خودش رو میشناخت. روزهایی که سر کلاس درس به ساعت زل میزد و آرزو میکرد زودتر تموم شه تا چانیول رو ببینه رو یادش میاومد. هیچ وقت اون ذوق رو برای دیدن لورا نداشت. خودش رو با جملهی «اون زمان یه نوجوون بیتجربه بودم.» قانع میکرد.
اوایل ساعتها وقت میذاشت تا مادرش رو راضی کنه چانیول شب خونهشون بمونه. اون زن همیشه میگفت اونا هنوز سیزده سالشونه و براشون خیلی زوده. بکهیون هم قول میداد که فقط توی هال تلویزیون نگاه میکنن و توی آشپزخونه برای خودشون غذا میپزن؛ قرار نیست کار بزرگسالانهای انجام بدن. نگرانی مادرش رو درک میکرد.
توی چند سال اخیر دلایلش برای برنگشتن پیش هم منطقی بود. اونها تو دو تا شهر و کشور متفاوت زندگی میکردن. چان اونجا شرکت داشت و نمیتونست ولش کنه. بکهیون هم برای جایگاهش توی سیستم و شهر وودیک زحمت کشیده بود. گذشته هم روی شونههاش سنگینی میکرد. مشکل بعدی شغل مخفیانه و خشونتآمیزش بود. هر چقدر بیشتر به سیستم و برنامههاش فکر میکرد بیشتر گیج میشد.
توی اینترنت خونده بود در گذشته به کاری که انجام میداد قتل سریالی میگفتن. اون مثل یه عزرائیل توی شهر میچرخید و زندگی آدمها رو میگرفت. دستهای اون بوی خون میدادن و دستهای چانیول بوی قهوه.
نوشته شده توسط براش لورل ۳۰ سپتامبر 20XX
ـــ
امروز بکهیون متفاوتتر بود. ساعت دوازده و ده دقیقهی نیمه شب از سیستم دستور گرفت «اخیرا مرگهای مشکوکی در پاتربرد رخ داده. اونجا بمون و پالت بدرنگ پشتشون رو پیدا کن.» مشکل اولش برای نرفتن پیش چان به همین سادگی حل شده بود. دوازده دقیقهی بعد دستور دیگهای گرفت. «پالت بدرنگ: پارک چانیول، بیست و پنج ساله، قد: صد و هشتاد و هفت، وزن: شصت و شش، شغل: ندارد. ماموریت: مرگ راحت، محل: صخرههای کلیف» بکهیون خشکش زد. «این پسر باید چانیولِ بکی باشه.»
نوشته شده توسط براش لورل ۰۱ اکتبر 20XX

YOU ARE READING
Extra Laurel & Coffee'in
Fanfictionلورل اضافی و تابوت قهوه: پروژهی همزادهای انسانی سیستم با ۴ درصد خطا بسته شد. بکی به لامپ مهتابی و سقف سفید اتاق بیمارستان خیره بود. جزو چهار درصد بود یا نود و شش، نمیدونست. ژانر: رمنس، معمایی، اسمات کاپل: چانبک