p3

19 9 1
                                    

مطمئن بود هیچ کس شب قبل از ازدواجش روی صندلی‌های پلاستیکی آبی یه بیمارستان منتظر یه غریبه نمی‌مونه. گوشیش رو برداشت و سرچ کرد «قتل قبل از ازدواج» فقط چند تا پوستر از فیلم‌های سینمایی قدیمی دید. لبخندی زد. «حداقل این شرایط تو تخیلات یکی وجود داشته.» جرئت نمی‌کرد وارد سیستم بشه و نتیجه‌ی سرکشیش رو چک کنه. هرچند سابقه‌ی بیماری‌ها و وضعیت بدنی چانیول رو با همون سیستم بررسی کرد و فرم‌های مربوط بهش رو نوشت.

با دیدن پرستاری که به سمتش می‌اومد گوشیش رو توی جیبش برگردوند. زن کنارش نشست. تارهای سفید بین موهای مشکیش نشون می‌داد سال‌های آخر کارشه و می‌تونه به زودی بازنشسته بشه. بک دیروز پنتونش رو رد کرد و نخوند. به نظرش زندگی یه خانم مسن حوصله سربر می‌اومد.

«می‌دونی پاتربرد شهر کوچیکیه و وقتی من جوون بودم هنوز یه دهکده محسوب می‌شد.»

از روی عادت محترمانه حرف زد. «زمان زیادی هست که توی این شهر نبوده‌ام.» پرستار لب‌هاش رو بهم فشرد. «حدس می‌زنم پسری که آوردی رو نمی‌شناسی.» ابرویی بالا داد. «چیز عجیبی درباره‌ش وجود داره؟»

- از دید من منطقی‌تره که یه نفر بخواد بکشتش نسبت به اینکه نجاتش بده.

بکهیون ته دلش پشیمون شد که پستکارت‌هاش رو نخونده. لحن محترمانه‌ش از بین رفت. «چطور؟ مگه برعکس رابین‌ هود کار کرده؟» زن جواب داد. «اگه من بودم ترجیح می‌دادم کنار اون دیده نشم.»

«من می‌دونم که چه کاری انجام می‌دم.»

با این حرفش پرستار اخمی کرد و رفت. بک طوری که کسی نشنوه فحشی داد و گوشیش رو روشن کرد. می‌خواست خاطرات گذشته‌ش رو بخونه. تاریخ رو چهار سال عقبتر برد و نوشته‌ي روز تولدش رو آورد.

«امروز تولدمه. دولین تولدم بدون خانواده‌م. بهتر از پارساله چون جونگکوک و تهیونگ برام تولد گرفتن و بهم یه ست کامل لوازم پخت نون رو کادو دادن. شانش آوردم آقای جئون هیچ کدومشون رو ندید. عصبانی می‌شد اگه می‌فهمید کوکی برای من پول خرج کرده.»

آهی کشید. «انگار این پسر رابطه‌ی خوبی با نوشتن نداره.» حداقل الان دو تا سرنخ جدید برای کشف داشت. اسم تهیونگ رو سرچ کرد. اطلاعاتش بالا اومد. «بیست و شش ساله، مجرد، محل زندگی: لارْک، شغل: معلم کودکان» الان بِراش پاتربرد محسوب می‌شد و اجازه نداشت پنتون‌های افراد شهرهای دیگه رو بخونه. سوابق نفر بعدی رو باز کرد. «جئون جونگکوک، بیست و شش ساله یتیم، مجرد، محل زندگی: پاتربرد، شغل: صاحب بار یِتی.»

«پس تهیونگ مهاجرت کرده...» یافته‌هاش رو کنار هم گذاشت. «خانواده‌ی چانیول مردن، بعد از اون پیش جونگکوک و تهیونگ بوده، بعد یه اتفاقی افتاده و بعد تهیونگ ازشون جدا شده... همممم... شاید بد نباشه شخص جونگکوک رو ببینم.»

زن جراح میانسالی در شیشه‌ای مات بخش رو باز کرد. «آقای بیون؟» بلند شد و قدم‌های تندی به سمتش برداشت. «حالش خوبه؟»

«وضعیتش پایداره. خوشبختانه سرش آسیب جدی ندیده و باقی جراحاتش هم سطحی هستن.»

«کی به هوش میاد؟»

«طی بیست و چهار ساعت آینده؟»

بک از لحن جوابش خوشش نیومد. حس کرد داره مسخره‌ش می‌کنه. با این حال خیالش راحت شده بود. به خودش گفت برمی‌گرده خونه، دوش می‌گیره، شنا می‌کنه و صبح قبل از رفتن به کلیسا دوباره بهش سر می‌زنه و اگه دستور گرفت خلافکار رو هم می‌کشه. به لورا فکر کرد. «باید الان خواب عمیقی باشه. باید یکم بخوابم.»

پسر شناخت خوبی از نامزدش نداشت. در اصل شب لورا هم غیرمنتظره بود ولی نه در حدی که جست‌وجو کنه «کی شب قبل عروسی می‌ره بار؟» ماشین آبیش رو نزدیک ورودی پارک کرد. پله‌های جلوی در توی تاریکی شب برق می‌زدن و طرح ماه رو انعکاس می‌دادن. وسواس صاحبشون شوخی بردار نبود. روی پله‌ی اول بود که مردی صداش زد. «ببخشید این ماشین برای شماست؟» سر تکون داد.

«صداش مثل بقیه‌ی هم مدل‌هاش نیست. یه بخشیش به مشکل خورده.» با دست به کاپوت اشاره کرد و توضیح داد. «یعنی... اممم... من مکانیکم... می‌تونم درستش کنم.» لورا نگاه مشکوکی انداخت. «تبلیغاته؟» پسر سرش رو پایین انداخت. «من فقط داشتم می‌رفتم بار، فکر کردم شاید بتونم کمکی کنم... اگه نخوای می‌تونی ببریش یه جای دیگه»

دختر عقب برگشت. «فکر کنم یه سری لوازم پشت ماشین داشته باشم.» دوباره روشنش کرد و ساک سیاهی رو از صندوق عقب برداشت. کاپوت رو بالا زد. آچاری رو بین انگشت‌هاش چرخوند و تغییراتی توی سیستم ماشین انجام داد که لورا از هیچکدومشون سر در نیاورد. «می‌تونی بیخیال رفتنت به بار بشی؟»

مرد سرش رو بالا آورد. «این حرف رو نزن...»

«فردا عروسیمه. می‌خوام امشب تنها بنوشم.»

پسر ضدحال خورد و دور شد.

لورا تنهایی وارد بار شد. دوست دوران دبیرستانش جونگکوک رو در حالی پیدا کرد که پشت میزی نشسته و بطری‌های سبز شیشه‌ای خالی زیادی دورش رو گرفته. جامش رو از دستش کشید. «پس کی می‌خوای بیخیال بشی؟ می‌خوای فردا مست بیای کلیسا؟» جونگکوک لبخند پهنی زد. «مست نیستم...» به میز اشاره کرد. «اینا مال من نیست. داشتم اینجا رو تمیز می‌کردم. تو چرا اینجایی؟ فردا روز مهمیه.»

دختر هودی سیاه‌ش رو درآورد. هوای داخل گرفته و گرم‌تر از بیرون بود. «می‌خوام چانیول رو بکشم.»

«می‌خوای یکی رو بیاری تو خانواده‌ت و یکی دیگه رو کم کنی؟»

«نمی‌دونم فکر کرده کیه که تهدیدم می‌کنه.»

کوک منتظر ادامه‌ی حرفش موند.

«میگه می‌خواد درباره‌ش به بکهیون بگه.»

پسر به شکمش اشاره کرد. «ولی خب واقعا کار خوبی نیست ازدواجت رو با دروغ شروع کنی نه؟»

«نه احمق! درباره‌ی دِوِن.»

دون اسم کسب و کار مخفی و قدیمی خاندان پارک بود: قاچاق مواد.

«ولی می‌دونی چی بدتر از همه‌س جونگکوک؟» سرش رو به چپ و راست تکون داد. «چانیول عاشق بکهیونه.»

«من فکر می‌کردم به اصول اخلاقی پایبنده.»

«می‌خوام بکشمش، امشب، الان»

«می‌خوای تلپورت کنی به اتاقش و تو خواب خفه‌ش کنی؟»

می‌فهمید کوکی جدیش نگرفته. «می‌شه جسدش رو توی باغ پشت بار دفن کنم؟» خندید. «نه فکرشم نکن.»

[Laurel & Coff-ee-in]Where stories live. Discover now