part 1

22 1 0
                                    

Baekhyun pov:

خسته و کوفته کیفم رو گذاشتم روی مبل و ولو شدم.
اهههه! آخه چرا این ماموریت به من افتاد؟ای خدا از بچگی هم شانس نداشتم اگه داشتم که... تف...

خوب قبل از هر چیزی خودم رو معرفی می‌کنم.
من عضو نیروی پلیس بیون بکهیون هستم.
و خب یک امگام...

22ساله که با عموم که الان حکم پدری رو به گردنم داره زندگی می‌کنم یعنی کلنل بیون جونگ‌مین.
وقتی 4سالم بوده پدر و مادرم طی یک نقشه برنامه ریزی شده مورد حمله قرار می‌گیرند و کشته میشن.

و نمی‌دونم شانس بوده یا هرچی  من رو اون موقع خونه‌ی عموم گذاشته بودند.

اره درسته پدرم و مادرم هم پلیس بودن.

پلیس خیلی راحت طی تحقیقات متوجه میشه که همون باندی پدر و مادرم رو به قتل رسوندن که پدرم سعی در رو کردنه دستشون داشته و به اطلاعات عظیمی درمورد اونها رسیده بوده.
اون‌ها که می‌فهمن پدر من واسشون دردسر درست میکنه تصمیم به قتلش می‌گیرن.

بعد از مرگ اونا عموم که منو خیلی دوست
داشته و همسر و فرزندشم توسط همین باند به وسیله ی ماشین کشته می‌شوند سرپرستی من رو به عهده میگیره.

عموم از همون موقع من رو مثل فرزند خودش بزرگ می‌کنه و تصمیم میگیره زندگی
خودش رو وقف من و انتقام از اون باند عظیم بکنه اما هنوز بعد از ۱۸ سال موفق نشده و طی گزارشات جدید رئیس اون باند مرده و پسرش به جاش گروه رو رهبری می‌کنه.

عموم از سن ۶ سالگی من رو به کلاس‌های تکواندو و جودو و کاراته می‌فرسته چون تصمیم داشته منم وارده شغله خودشون کنه.
عموم کسی بود که بی‌توجه به امگا بودنم می‌خواست من رو پلیس کنه و وارد حرفه‌ی خودش کنه و من کی باشم که بدش بیاد؟

من به عنوان یک امگا موفق شدم‌!
حدود سه سال رو جهشی تو مدرسه خوندم چون هوش و استعدادم واقعا ستودنی بود. تو سن ۱۶ سالگی وارد دانشگاه افسری شدم و بعد از اون عموم که الان بابا صداش می‌زنم من رو وارد حرفه‌ی خودشون کرد.
الانم که به خاطر موفق شدن تو چند ماموریت عظیم سمت بالایی بهم محول شده در اصل منم برای این که از اون باند انتقام خون خانوادم رو بگیرم وارد این حرفه شدم.

واااااای باز یادم افتاد... تف... امروز بهم یک ماموریتی خورده می‌دونید چیــــــــه؟
امروز بابا بهم گفت که جدیدا متوجه شدن که توی دانشگاه... مواد بین بچه ها پخش می‌کنن.

بهم ماموریت خورده به عنوان یک دانشجو وارد دانشگاه بشم و اون گروهی رو که این کار رو میکنن شناسایی کنم... از فردا باید وارد دانشگاه بشم میون اون دانشجوهای کودن.

با صدای زنگ در از فکر و خیالاتم بیرون اومدم.
ای وای من لباسامم عوض نکردم که.
سریع دویدم و درو باز کردم که با چهره‌ی گوگولیه بابا مواجه شدم.
با خوشحالی پریدم بغلش.

𝒪𝓃𝓁𝓎 𝓎𝑜𝓊 𝒷𝒶𝑒𝓀𝒽𝓎𝓊𝓃Where stories live. Discover now