دارم آبلیمو میشم...
دیر بجنبم له میشم.
تو این لحظات سخت بودم که شوک دیگهای هم بهم وارد شد.
دیدم پسره من رو تو بغلش گرفته و هایهای داره گریه میکنه.
چشمهام گشاد شد.
یاا چرا داره گریه میکنه؟ اشکش که دمه مشکشه.ناگهان گفت:
_ خیلی نامردی که من رو یادت نمیاد بکهیون!
همونطور که در حال له شدن بودم به زور به حرف اومدم.
_ کیونگ... سو له شدم یک ذره یواشتر دارم پودر میشم.
جونه داداش يکهو صدای گریهاش قطع شد و گفت:
_ میدونستم منو یادت نمیره بک!
لبخندی زدم.
_ اره معلومه یادم نمیره! چی فکر کردی؟
آره ارواح عمم...
_ حالا میشه ولم کنی؟ آبلیمو شدم جدی!
نفسم داشت بند میومد. چه زوری داشت!
یکدفعه من رو ول کرد و شرمنده گفت:
_ ببخشید بس که هیجان زده شدم تو رو هم ناکار کردم.
لبخندم رو گشادتر کردم و بهش خیره شدم.
_ اشکال نداره بابا.
بعد از اظهار دلتنگی و ماچ و بوسه و آبیاری شدنم توسط کیونگسو سریع یک پیشنهاد دادم.
_ سو بیا بریم به کافیشاپی چیزی آبرومون رفت.
کیونگسو هینی کشید و چشمهاش درشت تر شد.
هنوزم اون عادت رو ترک نکرده بود._ ببخشید اصلا حواسم نبود.
حالا ما شانس آوردیم که هیچکس اونجا نبود.
_ بیا بریم بیرون از دانشگاه کیونگسو.
سری تکون داد.
- بریم. راستی ماشین داری؟
_ اره داداش بیا بریم.
سوار ماشینم شدیم و به سمته یک کافیشاپ حرکت کردم که کیونگسو پرسید:
_ بکهیون تو که چشمهات خاکستری بود پس اینا چیه پسر؟
سریع هول شدم... وای حالا چی بگم بهش؟ کیونگسو واقعا پسره خیلی باهوشیه.
_ چیز... چیزه میدونی سو رنگش الان که بزرگتر شدم زده تو ذوقم زشت شده دیگه دوستس ندارم واسه همین این لنز رو میذارم.
و لبخند گله گشادی زدم که دو ردیف دندونهام رو نشون میداد.
کیونگسو مات و مبهوت از چرت و پرتهای من مونده بود.
آخه این دری وریا چی بود که من گفتم؟
کدوم احمقی باور میکنه اخه؟
حالا شاید کیونگسو باور کرد شاید...
منتظره عکس و العمل کیونگسو بودم که گفت:
YOU ARE READING
𝒪𝓃𝓁𝓎 𝓎𝑜𝓊 𝒷𝒶𝑒𝓀𝒽𝓎𝓊𝓃
Werewolfبکهیون امگایی عضو نیروی پلیس که با عموش زندگی میکنه. مادر و پدرش هر دو عضو نیروی پلیس بودند و در راه دستگیری باندی مخوف توسط همون باند کشته شدند. همه چیز از انتقام شروع میشه... انتقامی که بکهیون براش هر کاری میکنه و تو این راه با آلفا پارک چانیو...