- 𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 1

114 27 32
                                    

″سرخط خبرها ؛ امروز ده نفر دیگر به ویروس زامبی مبتلا شدن.
طبق تحقیق کارشناس ها این ویروسی که به نظر نمی اومد خطرناک باشه حتی خطرناک تر از کوید نوزدهِ. ترسناک تر از چیزی که فکرش رو میکردیم!
این ویروسی که شباهت زیادی به بیماری هاری دارد افراد رو به وحشی ترین حالت ممکن در میاره به طوری که انسان‌ها عقل خودشون رو از دست میدن و واکنش هاشون دست خودشون نیست . آیا کارشناس ها.. ″

چاقو رو روی تخته گوشت گذاشت و بعد از پاک کردن دستش از روی اوپنِ آشپزخانه کنترل رو به سمت تلوزیون گرفت و اون رو خاموش کرد و مانع شنیدن اخبار توسط دخترش شد. دختر که روی مبل نشسته بود با این حرکت مادرش رو به او کرد و نگاه متعجبش را بهش داد

″ از صبح نشستی داری اخبار نگاه میکنی″

دختر نگاهش را از او گرفت و به تلوزیون خاموش که حالا انعکاس تصویر خودش روی مبل رو نشون میداد کرد و بعد از چند دقیقه ای سکوت و تفکر دوباره رو به مادرش که حالا خرد کردن رو کنار گذاشته بود و درحال پوشیدن بارونیِ کرم رنگش بود کرد و گفت

″ یعنی این اتفاق میتونه آخر دنیا باشه مامان؟ ″

مادرش که درحال بستن دکمه های بارونیش بود هوفی کشید و رو به دخترش که به تلوزیونِ خاموش خیره شده کرد و با عصبانیت ولی آروم گفت

″ سویون محض رضای خدا بس کن ″

دختر دیگه چیزی نگفت و زن متوجه خموشی او شد ولی بعد از چند ثانیه فضای ساکت بینشون رو شکوند و به صورت دخترش نگاه کرد و با لحنی اندرزی لب زد

″ هرچی هم بشه من از شما دوتا مراقبت میکنم. من دارم میرم بیمارستان به برادرت سر بزنم، با من میای؟ ″

چشمان درشت دختر درشت تر شد و با ذوق و خوشحالی به مادرش نگاه کرد و ″ آره ″ ای تحویلش داد تمام بعد از پوشیدن سوییشرت سفید و شلوار جینش به سمت مادرش که با لبخند به او خیره شده بود رفت و حین نزدیک شدن موهایش را با کش داخل دستش بست.

″ حاضر شدم ″

بعد از ورود به بیمارستان وارد بخش کما شدند و به اتاق بی-سه جایی که برادر دوقلوی سویون و تک پسرِ اون زن بستری شده بود رفتن.
یک هفته ای میشد که پسر به هوش نیومده بود و جفت چشم تیله ایش رو به روی خانوادش باز نکرده بود.
اون پسر هجده ساله باید لحظات خوش عمرش رو فقط بخاطر یه رانندهٔ مستِ بی حواس، در این مکان سرد و بی روح به نام "بیمارستان" به صورت بیهوش میگذروند. مگه اون پسر خوش‌خنده‌ی پاک چه گناهی کرده که سرنوشت واسش اینجوری رقم خورده بود؟
زورِ سرنوشت به پسری که زورش به یک مورچه نمی‌رسید رسیده بود. پسری که ادعای مهربونی نمی‌کرد بلکه واقعا مهربون بود.
سویون درحالی که به کپیِ صورت خودش از نوع مذکر نگاه میکرد ، به تک تک دستگاه هایی که به پسر وصلن و باعث و بانی این اتفاق نفرین میفرستاد و باعث شد اشک از چشماش سرازیر شه و یاد خاطراتش با تک برادرش بیوفته.

𝘿𝙖𝙧𝙠𝙣𝙚𝙨𝙨 | Minsung Where stories live. Discover now