″اگه جونت رو دوست داری بندازش زمین″
توقع دیدن هرچیز رو داشت جز یک انسان زندهی دیگه و نمیدونست از بابت تنها نبودنش تو این جهنمِ کذایی خوشحال باشه یا از اینکه میخوان جونش رو بگیرن ناراحت.
تشخیص چهرهی فرد روبروش با وجود ماسک پارچهای سیاهی که گردن و دهنش رو پوشونده بود دشوار بود و تنها چیزی که قابل مشاهده بود جفت چشمی بودن که با حالتی مخمور براندازش میکردن و این نگاه باعث شده بود ترس تو دلش رخنه کنه و بی اراده چاقوی خنجر مانند کوچکِ داخل دستش رو به زمین بندازه و دست هاش رو به نشونهی تسلیم بالا ببره.حالا سکوت بینشون نفوذ کرده بود و تنها صدایی که میپیچید صدای قدم هایی بود که روی پارکت چوبی اون خونه توسط غریبه به جلو و توسط جیسونگ به عقب برداشته میشد. جلو اومدن اون غریبه و برعکسش عقب اومدن پسرک تا جایی ادامه یافت که باعث شد تن پسرک به تن یک شخص دیگهای برخورد کنه. گویا شخص سومی هم اونجا بود. ولی فرصت پردازش موقعیت برای جیسونگ نمونده بود چون حالا بدن ظریفش توسط دستهای شخص سوم اسیر شده بود و تلاش کردن برای آزادی بیفایده بود. بعد از کلی دست و پا زدن برای نجات، دهنش با یک دستمال پارچهای پوشیده شد و رفته رفته با گرم شدن چشمهاش بیهوش شد و تو آغوش اون شخص افتاد.
چشم هاش رو باز کرد ولی چیزی نمیدید چون چشمبند پارچه ای که بهشون بسته شده بود و جلوی دید پسرک رو گرفته بود. هیچ ایدهای نداشت کجاست ولی از اونجا که فضایی که توش قرار داشت مرطوب و نفسگیر بود و نسیم خنکی نمیوزید احتمال داد داخل یک فضای بسته باشه. سعی کرد تکون بخوره و بلند شه ولی بدنش اسیر صندلی شده بود. حین کلنجار رفتن با طناب کلفتی که جفت دستهاش رو از پشت صندلی بسته بودن صدای باز شدن در و قدم های یک شخص رو شنید.
صدای قدم ها بلند تر و بلند تر میشدن و پسرک مطلع میشد شخصی که صاحب این قدمهاست درحال نزدیک شدن بهشه. بعد از تموم شدن صدا احتمال داد شخص الآن رو به روش ایستاده باشه بنابراین سرش رو به چپ و راست چرخوند تا جایگاه دقیقش با استفاده از شنواییش پیدا کنه.
″ مهمون ناخونده داریم! ″
فرد با تمسخر گفت ولی جیسونگ بجای اینکه به محتوای جمله دقت کنه متوجه این شد که صدایی میشنوه صدای کسی که قبل از بیهوش شدن بهش گفت غیر مسلح شه نیست و احتمالا صدای شخص سومیِ که بهش برخورد کرده بود.
پسرک که تازه جملهی شخص رو هضم کرده بود حیرت زده سرش رو به امید اینکه برابر سر شخص قرار بگیره بالا گرفت. مهمون ناخونده؟ اون اصلا نمیدونه شخصی که داره باهاش حرف میزنه چه کسیه!صدای برخورد یک شئ آهنی به کف زمین و صدای مهیبی که از خودش در میآورد قدرت تکلم رو ازش گرفت و همچنین باعث تپش بیترتیب قلب و ایجاد استرس تو بدنش شدن چون جیسونگ نمیدونست چه اتفاقی قراره براش بیوفته و اون اشیا در اصل چی هستن. شخص غریبه در جواب پسرک که فقط به نفس کشیدن اعتنا میکرد گفت
DU LIEST GERADE
𝘿𝙖𝙧𝙠𝙣𝙚𝙨𝙨 | Minsung
Abenteuer« آخرالزمان ترسناکه.. و اینکه نمیدونی چه آخرالزمانی در انتظار جهانه ترسناک تر. تصور کن این اتفاق وحشتناک حملهٔ موجودات هار و وحشی باشه. موجوداتی که انسان ها اون رو زامبی صدا میکنن. آیا کسی زنده می مونه؟ چه سرنوشتی در انتظار کسانی که برای بقاشون...