″ من کجام؟ ″
اولین جمله ای که بعد از هوشیاری به زبان آورده بود.
حتی اون جمله هم واضح نبود. چون از تشنگیِ زیاد گلوش خشک شده بود.
او حالا بیدار بود اما حدود سه روزی می شد که فقط به سقف زل زده بود اگر چه در این مدت چشمای درشتش باز بود اما ذهنش کاملا خواب بود.او یادش رفته بود چطور باید بدنش رو تکون بده و
حرکت کردن رو فراموش کرده بود و کاملا بی حس بود. مانند نوزادی که تازه به دنیا اومده و نه توان حرف زدن داره و نه حرکت کردن. و یقینا تلاش برای به یاد آوردنشون مدت اندکی زمان میبرد. و این اتفاق به دلیل گذروندن این همه مدت در کما بود.بعد از چندی زور زدن برای ایستادن و تکان خوردن چهاردست و پا و سرفه کنان به سمت یخچال کوچک کنار تخت رفت تا از اونجا آب برداره و بعد از اینکه آب رو با ولع نوشید به نظر میومد تار های صوتیش درست شده باشن.
اون پسر بعد از هوشیاری تازه متوجه شده بود که داخل یکی از اتاق های بیمارستانه. ذهنش بسیار درگیر بود و سوال های بی شماری توی سرش می گذشت"من کجام؟ امروز چندمه؟ خانوادم کجان؟ چه بلایی سرم اومده؟.. "
به سمت پنجره رفت و با صحنه ای که به چشم دید تمام وجودش به لرزه افتاد. شهر کاملا نابود شده بود!
تعدادی از ساختمان ها فروپاشیده بودن و هیچ آدمی تو خیابون ها نبود. دریغ از یک موجود زنده.
شهر پر از خالی بود. ماشین ها چپ شده بودن و بین اون ماشین ها کامیون ها و ماشین های نظامی نیز دیده می شد. تنها صدایی که از بیرون پنجره قابل شنیدن بود صدای پرنده ها و گنجشک ها بود.
نسل انسان ها منقرض شده بود؟ انسان زنده ای غیر ازخودش می تونست پیدا کنه؟″من مردم و اینجا جهنمه؟ ″
ولی صحنه ای که میدید شباهتی به جهنم نداشت چون درختها و چمنها سبز بودن و با رنگ آبی آسمون هارمونی خاصی رو ایجاد میکردن. ولی این چیزی بود که ظاهر منطقه نشون میداد و معلوم نبود درون باطن چهخبره. معلوم نبود چه بلایی سر دنیا اومده.
زنده بود. چون صدای قلبش رو میشنید و حس یک آدم مرده رو نداشت و جدا از این! صدای قار و قور شکمش رو هم می شنید.جیسونگ دستی رو شکمش گذاشت و حس می کرد که اگه چیزی نخوره قطعا همین الآن سقط میشه و به همین سبب سمت کشوی بغل تخت بیمارستان رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه و شکم گرسنهش رو سیر کنه.
یه کیک بسته بندی شده داخل کشو دید ولی وقتی اون رو باز کرد با بوی گند و کپک های روش فهمید که خیلی وقته که قابل خوردن نیست. نگاه دقیقی به تاریخ مصرفش انداخت و با دیدن تاریخ انقضای اون کیک که برای بیست و دوم ماه سپتامبر بود هوفی کشید و کیک رو جای قبلش گذاشت. یعنی الان چه مدت از این ماه میگذشت؟
حین گذاشتن کیک سرجای اولش چیز دیگه ای توجهش رو جلب کرد. یک روزنامهی لوله شده همراه کیک داخل اون کشو بود. بی اعتنا به صدای شکمش روزنامه رو برداشت و شروع به خوندنش کرد.
BINABASA MO ANG
𝘿𝙖𝙧𝙠𝙣𝙚𝙨𝙨 | Minsung
Adventure« آخرالزمان ترسناکه.. و اینکه نمیدونی چه آخرالزمانی در انتظار جهانه ترسناک تر. تصور کن این اتفاق وحشتناک حملهٔ موجودات هار و وحشی باشه. موجوداتی که انسان ها اون رو زامبی صدا میکنن. آیا کسی زنده می مونه؟ چه سرنوشتی در انتظار کسانی که برای بقاشون...