بکهیون بعد عروسی، گوشیش رو خاموش کرد و ته کمد انداخت. سیلی از سوالها و تماسها به سمتش روانه شده بود. اخبار رو شب بعد از دوش آب گرمش شنید. در عوض لورا خبرها رو قبل از اینکه اتفاق بیفتن میدونست.
صبح تنهایی توی اتاق جونگکوک بیدار شد. سرش هنوز از مستی دیشب درد میکرد. توی تختش غلت میزد که یادش اومد دیشب بکهیون اون رو کنار دوست صمیمی پسرش دیده و به بدترین احتمال ممکن فکر کرده؛ به خیانت. دوش سرد سریعی گرفت در حدی که بدنش رو خیس و خشک کرده باشه. با خودش تکرار کرد «اول باهاش حرف میزنم بعد میرم آرایشگاه... هنوز دیر نشده»
لباسهاش رو پوشید و تمام راه تا ماشینش رو دویید. فرمون رو چرخوند و دور زد. پاش رو روی گاز فشار داد. سر خیابون بعدی به چراغ قرمز خورد. ترمز گرفت ولی از سرعتش کم نشد. خودرویی از جلو پیچید. راننده با دیدن ماشینی که لاین اشتباهی حرکت میکنه دستش رو روی بوق گذاشت. دختر کنار کشید. ماشین رو رد کرد ولی به تیر برقی که جلوش سبز شده بود کوبید.
از شدت ضربه توی شوک فرو رفت. پلکهاش رو بست. صدای همهمهی مردم رو که سرک میکشیدن شنید. وقتی آمبولانس بهش نزدیک میشد هنوز بهوش بود.
روی تخت بیمارستان بهوش اومد. مرد کنارش بکهیون نبود. «دکتر گفت آسیبی ندیدی.» مکثی کرد «ساعت یکه. باید هر چه زودتر از اینجا بریم.» با شنیدن ساعت انگشتهاش رو مشت کرد. «بکهیون کجاست؟ مراسم چی شد؟» مرد آهی کشید. «میخوای بکشمش؟ بهت خیانت کرد.» دندونهاش رو بهم سایید. «اون چانیول هرزه هنوز زنده اس؟»
«بکشمش؟»
«نه بیارش بیرون. لازمش دارم. فهمیدی چی پشت اون دارو بود؟»
«یه جور زهر... نفهمیدم چرا همچین چیزی رو داشته یا از کجا آورده.»
همهي عشقش به بکهیون با واقعی شدن کابوسهاش به نفرت تبدیل شد. میخواست از کاپل لوکی انتقام بگیره، هم قدرتش رو داشت، هم حق رو به خودش میداد. مرد دستورش رو بدون هیچ سوالی انجام داد. به یکی از افرادش زنگ زد. چند لحظه بعد صدای بلند آژیر خطری ساختمون رو به تکاپو انداخت.
هر کسی که میتونست از پاهاش استفاده کنه میدویید و پرستارها و دکترها به بقیه کمک میکردن. بوی گاز سردردآور از اتاقی به اتاق دیگه منتشر ميشد. لورا از راهی که کمتر کسی بلد بود بیرون زد. توی راه زن حاملهای رو دید که گوشهی دو دیوار نشسته، به عکسی خیره اس و گریه میکنه. دستش رو گرفت. «همسرته؟» زن سرش رو به چپ و راست تکون داد. «پسرمه.» به پوست صاف و موهای لختش نمیخورد که سنش بالای سی باشه. منطقش نفهمید چطور ممکنه ولی سوالی هم نپرسید. تا نزدیک خروجی همراهیش کرد و بعد ازش جدا شد.
سوار ماشین نقرهای رنگی شد. کنارههای دستگیرهی درش خطهای ریزی افتاده بود. وقتی به اندازهي کافی دور شده بودن با یه جرقه ساختمون منفجر شد. چانیول صندلی عقب نشسته و با بهت به انفجار نگاه میکرد. لبهای خشکش رو بهم زد. پنجرهها پشت سر هم شکستن و آتش راه خودش رو توی راهروها ساخت و جلو رفت. بعد از چند لحظه فقط دود جلوی چشمش موند. دودی که بکهیون تمام شب توی پستکارت کودکها و بزرگترهاشون خوند.
دربارهی تصادف لورا هم نیمه شب فهمید. خانم پارک بهش زنگ زد. پشت تلفن هق هق گریه میکرد. «لورا هنوز خونه نیومده» اول فکر کرد بخاطر بهم خوردن عروسیه ولی زن گفت «صبح تصادف کرد.» نیازی نبود اسم بیمارستان رو بیاره تا بک منظورش رو بفهمه. آرامشش رو حفظ کرد. «حتما پیش بقیهی بیمارهاست.»
«از بیمارستان زنگ زدن... ازم خواستن برای شناسایی» جملهش ناتموم موند و گوشی رو قطع کرد. کنترل حالش دستش نبود. بک نفس عمیقی کشید. توی سیستم اسم لورا رو سرچ کرد. وقتی هیچ نتیجهای برای پنتون امشبش ندید از پشت لپتاپ بلند شد. نمیخواست سریع نتیجه بگیره که دلیلش مرگه ولی بقیهي بیمارها خاطرهي امروز رو نوشته بودن. توی پستکارت بقیه هم ردی ازش پیدا نکرد.
با لویی تماس گرفت. «لورا رو ندیدی؟ بهم بگو که دیدیش...»
«متاسفم»
نیم ساعت بعد توی بغل چانیول بخاطر لورا گریه میکرد. شاید از دست دختر عصبانی بود و ازدواج براش زیادهروی حساب میشد ولی مرگ، توی بدترین آرزوش هم جا نمیشد. لویی جسدش رو بین قربانیهای حادثه دید. امکان نداشت اشتباه کنه چون آسیبهایی که توی پروندهش نوشته بودن رو داشت.
خانوادهی پارک تو اندوه عمیقی فرو رفته و قضیهی عروسی به فراموشی سپرده شده بود. حتی خانم بیون بهشون زنگ زد و همراه تسلیتش گفت دختر خوبی برای پسرشون بوده. چانیول با وجود همهی دعواهاشون سر بکهیون و دِوِن ته قلبش از درد میسوخت. دل بک برای چانیولی ناراحت بود که هیچ کس متوجه مرگش نشده.
سیستم وظیفهای دربارهي این حادثه بهش نسپرد. براشهای دیگهای رو فرستاد. دلیل نشتی گاز هم مشخص نشد. تا غروب طول کشید تا آتشنشانها شعلهها رو تحت کنترل درآوردن. از ساختمون سفید فقط دود و سیاهی موند بود. اگه کسی روی تپهی معروف شهر میایستاد و به خونههای یک یا دو طبقه با حیاطهای باغ مانندشون نگاه میکرد شهر کوچیک پاتربرد مثل همیشه بود. اگه دقیق نمیشد هیچ چیز خاصی نمیدید. ندیدن به معنی وجود نداشتن نیست. تاریخ شهر برای همیشه عوض شد.
YOU ARE READING
[Laurel & Coff-ee-in]
Fanfictionلورل و کافین: همیشه وقتی دو نفر هم اسم بودن تو مخاطبین گوشی بکهیون، فلانی یک و فلانی دو ثبت میشدن ولی این دفعه فرق کرد؛ بک نوشت چانیول من و چانیول او. گفتن چانیول روز ازدواج دوست پسر سابقش، عروس رو کشته ولی، خدای من، کی باور میکنه؟ ژانر: رمنس،...