کنار پسر رنگپریده نشسته بود و با غم به چهرهی غرق در خوابش نگاه میکرد. دستش رو به سمت موهاش برد و اونها رو نوازش کرد.
تقریبا یک ساعتی میشد که به خواب رفته بود و هنوز هم قصدی برای بیدار شدن نداشت. دکتر شخصا سِرُم رو از دست پسر سفید پوش کشیده بود و حرفهایی به جونگکوک زد که همچنان توی مغزش تکرار میشد.
"_ بیماریش هر لحظه داره پیشرفته تر و خطرناکتر میشه. سعی کن راضیش کنی تا به درمان رضایت بده وگرنه نمیتونم حضورش در کنارت رو تا سال آینده تضمین کنم!
سرطان خون چیزی نیست که درمانش عقب انداخته بشه. لطفا مراقبش باش.""سرطانِخون" کلمهای بود که توی مغزش بولد شده بود. نمیدونست باید چهکاری انجام بده تا پسر راضی به درمان بشه و بتونه اونرو اینبار با عشق کنار خودش داشته باشه!
تهیونگ چشمهاش رو باز کرد و به ظاهرِ نگران پسر روبهروش نگاه کرد. جونگکوک دستش رو باز هم به سر تهیونگ کشید و به آرومی لب زد:
_ حالت بهتره؟
تهیونگ سر تکون داد و خواست با تردید چیزی بگه که با حرف بعدیِ جونگکوک لبهاش بیحرکت موند:
_ چرا زودتر بهم نگفتی؟تهیونگ با پتویی که روش کشیده شده بود بازی کرد و با صدای آرومی گفت:
_ ترسیدم.!_ ازچی؟
_ از اینکه یهوقت... یهوقت این نشه بهونهای که بخوایی منو ول کنی و بری و دیگه کنار خودم نداشته باشمت..._ چرا باید همچین فکری توی سرت باشه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:
_ میشه بعدا صحبت کنیم؟جونگکوک لبخندی زد :
_ حتما.***
به سختی تونسته بودن رضایت دکتر رو برای ترخیص بگیرن که البته با یک کیسه قرص به خونه برگشتن.
تهیونگ توی اتاق دراز کشیده بود و جونگکوک هم کنارش نشسته بود. تقریبا نیم ساعتی میشد که توی این حالت بودن و تصمیم داشتن باهم صحبت کنن اما هیچکدوم راضی به شروع کردن بحث نبودن! تا وقتی که بالاخره صدای جونگکوک در اومد:
_ خب؟
_ خبچی؟_ نمیخوایی توضیحی بدی؟
نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
_ خب... ترسم از این بود که یهوقت بهونهت برای رفتن مریضیم باشه، بهت چیزی نگفتم چون میخواستم اگر قراره بمیرم، کنارت باشم هرچند رفتار های خوبی باهم نداشتیم اما خب...جونگکوک لبخند غمگینی زد:
_ فکر میکردم بخاطر این اتفاقاتی که افتادم از من خوشت نمیاد. اگه میدونستم بدون تردید همه چیز رو بهت میگفتم!
YOU ARE READING
Kalisfer~Fake chat~Au
Fanfictionزوجی زیبا و معروف که کار مدلینگ رو در پاریس انجام میدن. اما این زوج زیبا با رابطهای اجباری، کارشون به جایی کشیده که تمام وقتشون به دعوا میگذره، تا زمانی که یکی از اون ها دلباخته میشه و نمیدونه باید چه کار کنه... غافل از اینکه طرف مقابل هم همین حس...