ᴘᴀʀᴛ 1

0 0 0
                                    

پلک هاشو آروم باز کرد و به سقف خیره شد
به اون صداهای لعنتی که باعت بیدار شدنش شده بودن گوش سپرد
دوباره پدر و مادرش داشتن به بدترین شکل ممکن باهم بحث میکردن و این باعث آزارش میشد ...
نفس عمیقی کشید و از تخت خواب عزیزش دل کند
دستی به موهاش کشید و سعی کرد مرتبشون کنه ولی چندان موفق نشد ،بیخیال موهاش شد و به ساعت نگاهی انداخت
زمان خوبی برای رفتن به اونجا بود ، جایی که میتونست کمی از آرامش گذشته رو لمس کنه و همه‌ی چیزهایی که آزارش میدن رو رها کنه

نیاز به عوض کردن لباس نداشت  فقط سویشرت مشکی رنگی پوشید و کلاهشو روی سرش کشید
به سمت پنجره رفت و اونو به سمت بالا کشید تا باز بشه
خیلی راحت از پنجره خارج شد و روی دو پا فرود اومد

قطعا خانوادش متوجه نبودش نمیشن مثله همیشه
به سمت جنگل حرکت کرد و زیر لب ملودی مورد علاقتشو زمزمه می‌کرد ...

سویشرت و کفش هاشو گوشه‌ای گذاشت
آروم وارد چشمه شد ، با لمس شدن پوستش توسط آب لبخندی زد
به دیواره ی چشمه تکیه داد و زیر لب شروع به نواختن ملودی خاصش کرد
اجازه داد ذهنش به گذشته نه چندان دورش  سفر کنه
به زمانی که هنوز به این جهنم فاکی نیومده بودن

"فلش بک به شش ماه پیش"
_جیمین لطفا ،خسته شدم .....هوفففف
-هنوز دو دور دیگه مونده ...
_لعنتی میگم دیگه نمیکشم ....ولم کن
-وقتو تلف نکن سریع تر بدو
_فاک بهتتتتت

جیمین نظارگر دوستش که روی تردمیل حرکت میکرد شد
-(با عرقی که  میریزه فکر کنم بشه آب یک شهر و تامین کرد )تمام
یونجون طوری روی زمین پخش شد که کسی اگر نمی‌دونست ورزش کرده فکر می‌کرد کتکی چیزی خورده
جیمین لگد آرومی به پای دوستش زد
-پاشو خودتو جمع کن یکی ندونه فکر میکنه تازه از رو کار بلند شدی اَه
_لعنتی
جیمین وسایلشو برداشت از باشگاه بیرون زد و اصلا به فوش هایی که یونجون مهمونش می‌کرد توجهی نکرد
به سمت خونه حرکت کرد تا دوش بگیره و بعدش به دوستاش ملحق بشه...
از حمام بیرون اومد و شروع به خشکی کردن موهاش با سشوار کرد
تقه ای به در اتاق خورد و مادرش وارد اتاق شد
*پسرم ؟
-مامان چند بار گفتم تا اجازه ندادم وارد اتاق نشین
*العان این موضوع به هیچ عنوان مهم نیست بعد اینکه کارت تموم شد بیا پدرت میخواد باهات صحبت کنه
-وقت ندارم با بچها قرار دارم
مادرش کلافه صداشو بالا برد و روی تک‌تک کلماتش تاکید کرد
*پارک جیمین همین که کارت تموم شد بیا طبقه پایین وگرنه چیز خوبی در انتظارت نخواهد بود پسر جوان
جیمین از این عصبانیت مادرش جا خورد تقریبا همچین عصبانیت هایی از مادرش بعیده بود و این یکم نگران کنندست
سریع کارشو تموم کرد و لباس پوشید ، از اتاق خارج شد و به پدر و مادرش که طبقه‌ی پایین منتظرش بودن ملحق شد
جو سنگینی بر فضا حاکم بود و این اذیتش می‌کرد
شجاعتش جمع کرد تا بفهمه موضوع چیه که اینطوری شدن
-مشکلی پیش اومده ؟
•پارک جیمین امیدوارم بتونی مارو درک کنی

با حرف پدرش فهمید که حتما یک گندی زده و تنبیه بزرگی در انتظارشه اما با حرفی که از زبون پدرش شنید احساس کرد کل رویاهاش مثله تکه های یخ روی سرش سقوط کردن
-چی؟
*عزیزم ببین میدونم تمام دوستات اینجان و همه‌ی برنامه هات ممکنه کماکان با تاخیر اجرا بشه ولی لطفا درک کن الان جون هممون در خطره مخصوصا تو پسرکم
جیمین به حرف های مادرش توجهی نکرد فقط هر لحظه داغ تر میشد
-شما...شما. .. شماها چه فکری با خودتون کردین هااااااااا به چه حقی باسه  زندگی من تصمیم می‌گیرین توقع دارین به خاطر کثافت کاری های شمااااااا کل زندگیمو ول کنم برم نا کجاآباد زندگی کنم اونم چند سال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر جایی میخواین برین من با ش.....
حرفش با شوکی که بهش وارد شد و جیغی که مادرش زد  نصفه موند
دستشو روی صورتش که حالا به لطف پدرش گزگز می‌کرد گذاشت
باورش سخته ، سخته که باور کنه پدری که تا به حال کوچکترین واکنشی بهش نشون نداده حالا زده باشتش
با چشمای اشکی ،ناباور به پدرش خیره شد
پدرش نمی‌خواست، اما مجبور بود ، نمی‌خواست تنها فرزندشو از دست بده تنها بچه ای که داشت تنها امیدی که براش باقی مونده بود
باید ازش محافظت می‌کرد و اینا همش به خاطر کثافت کاری خودش بود
به خاطر اشتباهات خودش ،پسرش هم باید مجازات میشد
•پسره ی گستاخ تو حق اینو نداری وقتی هنوز حتی به سن قانونی نرسیدی با پدر و مادرت اینطوری صحبت کنی
همین فردا حرکت می‌کنیم و تو هم با ما میای
با زدن حرفش از خونه خارج شد
مادر جیمین به سمتش رفت
*پسرم من معذرت میخوام میدونم میدونم سخته اما درکش کن لطفا اینا همش به خاطر خودته

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Aug 28 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

ꜰʟᴏᴀᴛɪɴɢ ɪɴ ᴛʜᴇ ɴɪɢʜᴛTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang