نفس عمیقی کشید؛ اونقدر عمیق که تا انتهای ریههاش سوخت و کمی حبسش نگه داشت تا افکارش آروم بگیرن. حس میکرد استرس کاری باهاش میکنه که نفس کشیدن یادش بره، پس از الان باید برای خودش هوا ذخیره میکرد.
بالاخره بعد از یکسال درس خوندن شبانهروزی اینجا بود. درحالی که ۳۶۵ روز لعنت شده، از خورد و خوراک افتاد و حتی نتونست یک روز رو اونجوری که دلش میخواد زندگی کنه. اینبار باید میشد، بههرقیمتی شده، بههر عنوانی شده، سهون باید اون کار دفتری لعنتی رو برای خودش میگرفت تا بتونه توی سن بیست و شش سالگی بالاخره "آقای مهندس" صدا زده بشه و سالها درس خوندن رو بهخودش تبریک بگه.
اگر نمیشد، فقط اگر نمیشد، سومین سالی بود که شکست میخورد و این چیزی نبود که بتونه به پدر و مادرش نشون بده. تموم این سالها که از شهر کوچیکشون جدا شده و به امید کار و پیشرفت به سئول اومده بود، بهغیر از کارهای خردهپا، هیچ قدمی در مسیر آرزوهاش برنداشته بود و تنها کاری که از دستش برمیومد، ورق زدنهای مداوم اون کتابهای تهوعآور بود. سهون نمیتونست اینبار هم دستخالی برگرده، دیگه نه، نه برای سومینبار!
نگاهش رو بین انبوه داوطلبهایی که جلوی اداره تجمع کرده بودن و هرکسی با خودش مشغول بود و برای مصاحبه و آزمون تمرین میکرد، چرخوند. اندازهی اونا آماده بود؟ اگه یکیشون یهصفحه بیشتر خونده بود چی؟ اگه چیزهایی که اونا خونده بودن با کتابهای خودش فرق داشت چی؟ اگه موقع جواب دادن به سوالها زبونش میگرفت چی؟ اگه بخاطر استرس، مثانهش بیطاقت میشد و سهون رو تو دستشویی گیر مینداخت و نوبت مصاحبهش رو از دست میداد چی؟ اگه...
سرشو به دوطرف تکون داد؛ افکارش داشتن عین موش مغزشو میجویدن و فقط تپش قلبشو بیشتر میکردن. کف دستهای عرق کردهشو به لبهی کتش کشید و آب دهنشو قورت داد؛ لباسهای شیک و رسمیش بهاندازهی کافی خوب بودن تا لیاقتش رو برای کارمند این اداره شدن نشون بدن، مگه نه؟
کمی گرهی کراواتش رو شل کرد تا بتونه نفس بگیره، عینک مستطیلی روی بینیشو با انگشت اشارهش بالا داد و دوباره جزوهای که توی دستش نمدار و خیس شده بود رو جلوی چشمهاش گرفت تا نگاه سرسری به سوالات و جوابهایی که تا حالا صد دور خونده بودتشون بندازه. فقط کافی بود خیلی محکم و بااعتماد بهنفس جواب سوال اون مصاحبهگرهای عوضی رو بده. همین.
افکارش اونقدری پریشون بودن که نمیتونست کلمات رو بهدرستی ببینه، پس نگاهش رو دوباره بالا برد و توی محوطه چرخوند. با دیدن تجمع کوچیکی در گوشهایترین قسمت اون حیاط بزرگ، آهی کشید؛ اون آدمها رو میشناخت. کسایی بودن که در اعتراض به سیستم ناعادلانهی استخدام اون شرکت و شعبههای زیرمجموعهش، خودشون و یا بچههاشون دچار آسیبهای غیرقابل جبرانی شده بودن. البته، این چیزی بود که اونها تصور میکردن چون سهون فکر میکرد این درست نیست و هرکسی که اونجا استخدام شده با کار و تلاش خودش بوده.
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐧 𝐘𝐨𝐮 𝐁𝐥𝐨𝐰 𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐮𝐛𝐛𝐥𝐞𝐠𝐮𝐦?
Fanfiction~ اوه سهون برای این آزمون استخدامی خیلی تلاش کرده بود، خیلی خیلی تلاش کرده بود! اونقدری که روی جون خودش شرط بست و با خودش قرار گذاشت اگر اینبار هم قبول نشه، خودشو از بالاترین طبقهی ساختمون اون اداره پرت کنه پایین! و یک ثانیه بعد از این فکر بود ک...