𔒴 مگه روح دیدی؟ 𔒴

71 17 39
                                    

سهون به جلوش خیره بود و همون‌طور که دستاشو محکم توی هم می‌چلوند، پاهاشو تندتند و عصبی تکون می‌داد و عرق از شقیقه‌ش سر می‌خورد. قطعا نمی‌شد آروم باشه وقتی مورد انتظارترین آزمون زندگی‌شو گند زده و در یک قدمی مرگ بوده و درحال حاضر هم‌ سرش تماما پر از افکار خودکشیه و از همه مهم‌تر، پسری که کنارش نشسته با روی مخ‌ترین حالت ممکن آدامس می‌جوئه و سهون حتی دقیقا نمی‌دونه اون چه موجود لعنت شده‌ایه!

- هِی!

+ با من حرف نزن!

سهون فقط سرش داد کشید و دوباره به تکون دادن پاهاش ادامه داد؛ نمی‌تونست بیش‌تر از اون بداخلاقی کنه چون ممکن بود اون یارو جهش‌یافته‌ای، چیزی باشه و از دستش عصبانی‌ شه. از اونا که می‌تونستن کله‌شو درسته بکَنن و چشماشو از کاسه در بیارن و خونِش رو بپاشن روی نیمکتی که روش نشسته بودن!

از تصور همچین‌چیزی، بیشتر ترسید و خودشو به گوشه‌ای‌ترین قسمت اون نیمکت سر داد تا فاصله‌شو با اون عجیب‌الخلقه بیشتر کنه.

- تو ریدی به آزمونت، تقصیر من چیه که پرخاش می‌کنی؟!

لحن حق به جانب پسر، باعث شد سهون با اخم سر به سمتش بچرخونه:
- چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ چرا اینجا نشستی؟ فرشته‌ی مرگی؟ شیطانی؟ دقیقا چه کوفتی هس...

پسر با یک‌تای ابروی بالا رفته و لحن شیطنت‌آمیزی، بعد از شنیدن حرفای سهون، آهسته خودشو نزدیکش کشید و با صدای کلفت‌شده و مسخره‌ای گفت:
- بخاطر گناهاته! من فرشته‌ی عذابتم!

سهون با چشم‌های درشت شده از ترس و بدنی که تا می‌تونست منقبض کرده بود، از اون فاصله‌ی نزدیک بی‌پلک زدن به پسر خیره شد و بعد با تته‌پته به حرف اومد:
- تق... تقاص کدوم گناهمی؟؟ من... من... یک‌ساله که حتی از خونه بیرون نرفتم، چه برسه به گناه کردن! اگه... اگه بخاطر ماجرای سونگ‌هیه... من بهش خیانت نکردم! اون اول باهام بهم زد! من...

صدای قهقهه‌های پسر دوباره بلند شد و سهون رو متعجب‌تر کرد، اون انگار داشت از عذاب دادنش لذت می‌برد؟!

جونگین با خنده به‌حرف اومد:
- خیلی باحاله، واقعا سربه‌سرت گذاشتن خیلی حال می‌ده.

سهون تو مرز گریه بود، حوصله‌ی هیچیو نداشت و در غمگین‌ترین حالت کل زندگیش، اون مزاحم هم وقت گیر اورده بود.

- خواهش می‌کنم دست از سرم بردار.

اینو گفت و سرشو بین‌ دستاش گرفت و به جلو خم شد، جوری که انگار دل اون عجیب‌الخلقه بالاخره به رحم اومد و با صدایی که دیگه اثری از خنده توش نبود، آهسته گفت:
- هِی...

سهون دیگه نگاهش نکرد و فقط چشم‌هاشو بست؛ اصلا براش مهم نبود که اون کیه و چیه و چرا اونجاست، اون‌قدری ناراحت بود که دیگه هیچی براش مهم نباشه. حجم داغی رو پشت پلک‌های بسته‌ش احساس می‌کرد اما نمی‌خواست گریه کنه. باورش نمی‌شد به‌جایی رسیده که لازم شده اشکش به‌خاطر چیزی دربیاد. انگار قلب سنگنیش دیگه طاقت نیاورد و شروع به درد و دل کرد، درد و دل پیش موجودی که هیچ شناختی ازش نداشت:
- باورم نمی‌شه که همه‌چیز این‌طوری خراب شده باشه. من سال‌هاست دارم تلاش می‌کنم و به این شرکت و اون شرکت سر می‌زنم و توی آزمون‌های استخدامی مسخره‌شون شرکت می‌کنم تا فقط یه‌کار، یه‌کار کوچیک برای خودم داشته باشم‌. که مجبور نشم هر ماه منتظر پولی که بابام با زحمت درمیاره و نصفشو خرج من می‌کنه، بمونم. که برای خودم کسی بشم و نتیجه‌ی تلاشمو ببینم و پول کار کردن‌های خودمو بخورم. آخه چرا نمی‌شه؟ چرا هربار یه دلیلی وجود داره که گند بخوره به همه‌ی تلاش‌هام؟ چرا هرچقدر که می‌دوئم به هیچ‌چیز نمی‌رسم؟ مگه چی من از بقیه کم‌تره؟ من بهترین نمرات رو توی مدرسه و دانشگاه داشتم، شبانه‌روز درس می‌خوندم و همه به‌م می‌گفتن آینده‌م خیلی درخشانه، پس چی باعث شده هربار اینجوری زمین بخورم؟ چرا می‌گن با تلاش هرچیزی به‌دست میاد ولی تنها چیزی که من به‌دست میارم فقط "هیچی"ئه؟ چرا همه‌ی هم‌کلاسی‌ها و دوست‌هام سر کار خودشونن و حتی خانواده دارن اما من تنها دوست‌دخترم رو درحالی از دست دادم که به‌م گفت "حتی عرضه‌ی کار پیدا کردن رو هم نداری" و گمونم حق داشت؟! من واقعا دست و پاچلفتی و بی‌عرضه‌م. باید همون موقع که بابا اصرار می‌کرد پیش خودش بمونم و باهم روی زمین‌ها کار کنیم به‌حرفش گوش می‌دادم و قید درس و دانشگاهمو می‌زدم. من و مخ پوکم و چه به مهندسی و کامپیوتر و سخت‌افزار و نرم‌افزار؟ من نهایتا باید با بیل و چنگک کاه جابه‌جا کنم! من واقعا به درد نخورم، من به درد این شغل و رشته نمی‌خوردم و فقط زور الکی زدم و حالا کجام؟ من حتی دیگه نمی‌خوام زندگی کنم! دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم وقتی به این فکر می‌کنم باید یه سال دیگه برای یه آزمون دیگه تلاش کنم و ته‌ش دوباره هیچی نشه. کاش دنیا همین‌جا تموم می‌شد!

𝐂𝐚𝐧 𝐘𝐨𝐮 𝐁𝐥𝐨𝐰 𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐮𝐛𝐛𝐥𝐞𝐠𝐮𝐦?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora