چشمهاشو باز کرد و اولینچیزی که دید، سیستم روشن، با کلی استیکرنوت چسبیده به پایین و بالای صفحهی مانیتور، یه میز شلوغ و یه فنجان چای یخزده بود. چشمهاش درشت شد و شوکه کمی عقب کشید، که فهمید روی یه صندلی نشسته و توی یه اتاقک ۱۰ در ۱۰ حبس شده.
- این چه کوفتیه!!وحشت کرده بود تا اینکه صدای اونو شنید:
- کاره دیگه.زبون سهون بند اومده بود:
- چ... چه کاری؟ ما چجوری...+ همین کاری که سهساله داری خودتو براش پاره میکنی. ها؟ شرط میبندم حتی نمیدونستی محیط کارش چطوریه؟
- نه نه... فقط...
جونگین گوشهای از اتاق، دست به سینه ایستاده بود و نگاهش میکرد. اشارهای به میز کارش زد و شونهای بالا انداخت:
- فکر کن من غول چراغ جادوئم! آرزوتو براورده کردم. پس لذت ببر.سهون باورش نمیشد، اونقدر شوکه بود که حتی نمیدونست چه واکشنی باید نشون میده و چه کاری انجام بده. دوباره به سیستم روشن و چیزی که جلوش میدید خیره شد؛ شاید همین بود؟ شاید بالاخره معجزه شده و به حقش رسیده بود؟ شاید بالاخره بعد از یهعالمه مصیبت میتونست توی جایگاهی باشه که همیشه میخواسته؟ استخدام توی اون اداره، شغل خودش، میز خودش؟
- ولی چرا اینقدر احساس عجیبی دارم؟
با خودش زمزمه کرد و به دور و برش خیره شد؛ به لطف اون اتاقک شیشهای، افراد زیادی رو مثل خودش میدید، یکی خمیازه میکشید و با ملالت کار میکرد، یکی کلافه بود و با تلفنش صحبت میکرد، یکی میخندید و از بیسکوییتش میخورد و یکی سر آبدارچی بخاطر قهوهی بدمزهش هوار میکشید.
سهون عجیب بودن اون مکان رو احساس میکرد؛ هیچچیزش شبیه اونی که همیشه براش رویاپردازی میکرد نبود!نگاهی به میزش انداخت؛ یه سررسید کوچیک روی میز بود که ناخوداگاه دست پیش برد که بازش کنه. صفحهی اولش با یه هایلایتر رنگی، تزئین شده بود: "روزهای خوب کاری"
ورق زد، ورق زد؛ از جملات هیجانزده شروع بود، اتفاقات روز نوشته بود و هرچی جلوتر میرفت، کمکم از انگیزههاش برای پول دراوردن و مقایسهی بدی و خوبی کار داشتن و کار نداشتن نوشته بود. انگار که مجبور باشه خودشو قانع کنه، انگار که طنابی برای تابآوری و تحمل کارش لازم داشته باشه.- اینا رو من نوشتم؟
ورق زد، ورق زد... صفحات جلویی فقط یه ضربدر بزرگ داشتن و در نهایت توی صفحهی آخر، دو کلمه نوشته شده بود؛ " چهارساله که اینجام! دیگه کافیه! "
- چی...
زمزمه کرد و ناخوداگاه دستشو روی سینهش کشید:
- چرا... چرا اینقدر... چرا انگار چندین ساله دارم اینکارو میکنم؟ چرا این حس عجیبو دارم؟ چرا دلم میخواد بمیرم؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐂𝐚𝐧 𝐘𝐨𝐮 𝐁𝐥𝐨𝐰 𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐮𝐛𝐛𝐥𝐞𝐠𝐮𝐦?
Fanfic~ اوه سهون برای این آزمون استخدامی خیلی تلاش کرده بود، خیلی خیلی تلاش کرده بود! اونقدری که روی جون خودش شرط بست و با خودش قرار گذاشت اگر اینبار هم قبول نشه، خودشو از بالاترین طبقهی ساختمون اون اداره پرت کنه پایین! و یک ثانیه بعد از این فکر بود ک...