(پیشنهاد نویسنده: جهت یاد آوری یک بار دیگه پارت یک تا سه بلادی لاو رو بخونین چون این پارت به اون سه تا پارت نزدیکه)
دستاشو زیر شیر آب گرفت و اجازه داد آب خون روی دستاش رو بشوره. سرش رو بالا آورد و به قطره قرمز رنگی که روی گونهش پاشیده شده بود زل زد و بعد آروم با انگشت شستش پاکش کرد.
چرا خون زندگیش رو اینطوری احاطه کرده بود؟
اون فقط به بدن آدما نیاز داشت. خون همیشه همه چیز رو خراب میکرد. دست ها و کارگاهش رو کثیف میکرد و گاهی حتی به متریال مجسمه سازیش هم آسیب میزد.
مجسمه هایی که باهاشون جزو بهترین هنرمند های جهان شده بود.
ولی نه با اسم چون سوبین.
قرار نبود کسی بفهمه پشت اون مجسمه ها کیه.
هیچ وقت قرار نبود کسی بفهمه استیو چوی، همون چوی سوبینه.
مخصوصا استادش، چوی یونجون.
یونجون فکر میکرد اولین بار سوبین رو توی دانشگاه و به عنوان دانشجوش دیده. هیچ ایدهای نداشت که چند ماه قبل، توی نمایشگاه مجسمه هاش توی پاریس، کنارش ایستاده و به هنر خشونت آمیز، اما خیره کنندهش زل زده.
یونجون نمیدونست قبلا کنار سوبین ایستاده.
نمیدونست سازنده مجسمه هایی که محوشون شده بود سوبینه.
و حتی نمیدونست که سوبین شاهد یکی از قتل های اخیرش توی کلیسا بوده.
سوبین هیچ وقت نمیتونست صحنهای که توی کلیسا دیده بود رو فراموش کنه.
استادش، وقتی داشت جون اون مرد روی جلوی چشمش میگرفت، پرستیدنی به نظر میرسید.
جوری که مرد رو فقط یه چاقوی کوچیک توجیبی کشت و اونقدری مهارت داشت که حتی میدونست باید چطور و به کدوم قسمت های بدنش ضربه بزنه تا خون کمتری به اطراف بپاشه و قبل از اینکه مقتول بفهمه جونش رو بگیره.
یونجون واقعا مثل یک استاد به نظر میرسید.
و سوبین حاضر بود برای نزدیک شدن بهش هر کاری بکنه.
و واقعا خوشحال شد وقتی فهمید یونجون یکی از استاد های دانشگاهیه که بهش انتقالی گرفته.
استاد آناتومی، چقدر برازنده.
ولی هنوز هیچ فکری برای نزدیک شدن به استادش نکرده بود که اون خودش، اولین ایده رو بهش داد.
- چشمای زیبایی داری چوی سوبین!
اما وقتی تصمیم گرفت یونجون رو اغوا کنه، هیچ خبر نداشت که یونجون، چشماش رو برای کلکسیونش میخواسته!******
حالا سوبین فقط یک قدم تا ورود به خونه استاد محبوبش فاصله داشت.
اونقدر برای گفتن همه چی بهش هیجان زده بود که قلبش تند میزد و دوستاش میلرزید.
بعد از اینکه یونجون رمز در رو زد سوبین بعد از یونجون وارد خونه شد، خونه کم نور و تم قهوهای رنگ خونه خیلی شگفت زدش نکرد. به هر حال اون یونجون بود.
همونطور که اطراف رو نگاه میکرد گفت:
+ کل چراغ های خونهت همینقده؟ خیلی تاریک نیست؟
- از نور خوشم نمیاد.
سوبین کتش رو در آورد و روی دسته مبل گذاشت و خودش هم نشست.
+ من میخواستم یه چیز مهمی بگم.
یونجون پوزخند زد:
- انقد عجله نکن، کتتو بپوش میخوام یه جایی رو نشونت بدم که سرده.
سوبین تعجب کرد، اما حدس هایی زده بود:
+ تو این هوای گرم؟ نکنه میخوای ببریم تو یخچال؟
یونجون به سمت راهروی کوچیک و تاریکی رفت:
- میشه گفت یخچال.
سوبین بدون اینکه کتش رو برداره، یونجون رو دنبال کرد. تقریبا دیگه مطمئن بود که انتهای اون راهرو، سردخونه، یا چیزی شبیه اونه.
یونجون جلوی در فلزی بزرگ و سنگینی که با چند قفل و رمز طولانی ایمن شده بود ایستاد. رمز رو زد و اجازه داد سوبین اول وارد اتاق بشه.
+ واوو!
سوبین بیش از حد مشتاق به نظر میرسید، انتظارش رو داشت ولی، نه انتظار چنین کلکسیون بزرگ و کاملی از اعضای بدن که به شکل ماهرانهای کنار هم چیده شده بودن.
+ اینجا فوق العادهست! انقد بابت دیدنش شوکهام که حتی ممکنه گریه کنم!
ذوق صدای سوبین کاملا مشخص بود؛ اما کسی که واقعا شوکه بود، یونجون بود، نه سوبین.
اون سوبین رو به اونجا کشیده بود تا قربانی بعدیش باشه. و فقط تا اونجا آورده بودش که قبل مرگش کمی بترسونتش و حالا، سوبین واقعا هیجان زده به نظر میرسید.
با اشتیاق شیشه ها رو بررسی میکرد و میخندید و اونقدر درگیر شده بود که اصلا به تابوتی که وسط اتاق بود توجه نکرد.
- تو میدونستی؟
سوبین که درگیر نگاه کردن و لمس کردن یکی از قفسه ها بود به سمت یونجون برگشت:
+ چی رو میدونستم؟ در مورد اینجا؟ نه واقعا نمیدونستم که همچین جای باحالی داری.
یونجون قدمی بهش نزدیک تر شد و پرسید:
- پس چرا تعجب نکردی؟ نترسیدی؟
سوبین که انگار تازه متوجه منظور یونجون شده باشه، عقب عقب رفت و لبه تابوت نشست.
+ میدونستم آدم میکشی. ولی نمیدونستم چرا. جدا فوق العاده نیست؟ تو نابغهای استاد!
یونجون هر لحظه متعجب تر از قبل به نظر میومد:
- چطور میدونستی؟ از کجا؟ اگه می دونستی پس چرا باهام اومدی؟ چی ازم میخوای؟
سوبین خندید:
+ آروم استاد، یکی یکی. من دیدم اون مرد رو توی کلیسا چطور کشتی. حیرت انگیز بود. انقدر محوت شده بودم که فکر کنم کائنات دلشون برام سوخت و تو رو سر راهم قرار دادن. واقعا تحسینت میکنم!
یونجون نفهمید سوبین چطور، توی کلیسا دیدتش. اما فعلا اهمیتی نمیداد.
- خب؟
سوبین ریلکس ادامه داد:
+ برای همین دنبالت اومدم استاد، اومدم که باهات بیشتر آشنا بشم. اما انگار هرچی بیشتر میشناسمت بیشتر از هنرت سر در میارم.
یونجون ابرو بالا انداخت:
- هنر؟
سوبین دستاشو باز کرد و به شیشه های اطرافش اشاره کرد:
+ تو این رو هنر صدا نمیزنی؟ فوق العاده نیست؟
دستش رو پایین آورد و کمی فکر کرد.
+ بذار ببینم خودت چی گفتی، آه آره، مرگ به طرز هنرمندانهای توش جریان داره.
یونجون جمله خودش رو شناخت، اون رو کنار یک بازدید کننده دیگه توی یه نمایشگاه توی پاریس گفته بود.
نمایشگاه مجسمه های استیو چوی.
ناخودآگاه زمزمه کرد:
- استیو چوی...
سوبین سر تکون داد:
+ بینگو! واقعا استاد بودن برازندته. خیلی باهوشی.
- پس اون مجسمه ها...
+ آره، الکی ترسناک به نظر نمیرسن. زیر اون لایهی بیجونی که دیده میشه واقعا یه انسان خوابیده.
و بعد ژست تفکر گرفت:
+ فکر نمیکنم اونقدرا راحت خوابیده باشه.
یونجون چند ثانیه مبهوت به سوبین زل زد و بعد شروع به خندیدن کرد، بی وقفه، و بلند.
بعد از چند ثانیه دوباره به سوبین نگاه کرد:
- خب استیو چوی، چی از من میخوای؟
سوبین از جاش بلند شد و رو به روی یونجون ایستاد. یقه و کراواتش رو صاف کرد و خاک فرضی روش رو تکوند.
+ این شد یه سوال درست درمون.
کراواتش رو کشید و یونجون رو به خودش نزدیک تر کرد:
- باهام کار کن.
و بعد دوباره یه قدم عقب رفت:
- دیدمت که چقدر حرفهای بودی. و همونطور که گفتم حیرت انگیز بود. دلم میخواد با تو باشم استاد. مثل یه تیم. فرا تر از یه تیم.
+ و اگه نخوام قبول کنم؟
سوبین شونه بالا انداخت.
- فقط یه پیشنهاده. یه پیشنهاد که میدونم قبولش میکنی.
یونجون انگشت شستش رو روی لبش کشید و ابروشو بالا انداخت:
+ و بعدش؟
- مجسمه های من بیشتر و کلکسیون تو بزرگ تر میشه، مگه همینو نمیخوای؟
یونجون قبلا مجسمه های سوبین رو دیده بود. نمیتونست مانع این بشه که تحسین برانگیزن. بدش نمیومد که با یه هنرمند کار کنه. به هر حال سوبین یه تازه کار تازه نفس بود و یونجون، استادی که سال ها تو این کار بود. این یک جور هایی یه تنوع برای سرگرمی تکراریش به حساب میومد.
+ باشه.
سوبین لبخند زد:
- گفته بودم قبولش میکنی.
از کنار یونجون رد شد، به شونهش زد و به سرعت از اتاق خارج شد. کتش رو برداشت و به سمت در خروجی خونه رفت.
یونجون از دم در کلکسیون، با نگاهش دنبالش کرد.
+ به همین زودی میری؟
سوبین در رو باز کرد و جواب داد:
- باید برم خونه و در موردش رویا پردازی کنم. نگران نباش از این به بعد زیاد همو میبینیم.
یونجون لبخند زد و بسته شدن در و رفتن سوبین رو تماشا کرد.
احساس خوبی در مورد اعتماد کردن به اون پسر داشت، ممکن بود سوبین هر کسی باشه و هر خطری داشته باشه اما یونجون به حس شیشمش اعتماد داشت و چیزی توی سوبین دیده بود که قبلاً تو هیچ آدم دیگهای ندیده بود. سوبین چیزی داشت که میتونست اشتیاق خاموش شدهی یونجون رو زنده کنه.
چوی سوبین، با هر آدم دیگهای که تا حالا دیده بود تفاوت داشت.
~~~~~~سلام سلام به د کیلرز خوش اومدین.
ببخشید بابت تاخیر تو آپ پارت یک، مطمئن میشم که دیگه از این اتفاقات نیوفته.در مورد روند آپ، فعلا همون چهارشنبه ها منتظرش باشین. ولی ممکنه مدرسه ها باعث شه تغییرش بدم. فعلا همون چهارشنبه ها مگر اینکه دوباره اطلاع بدم.
خلاصه که د کیلرز رو دوست داشته باشین و ووتم بدین که از پارت های بعد کم کم قراره کلی چیزای هیجان انگیز ببینیم!✨
YOU ARE READING
The Killers
Fanfictionیونجون، کلکسیونری که توی خونهش اعضای بدن انسان رو نگه میداره، این بار با دانشجویی برخورد میکنه که بیرون از دانشگاه، یه مجسمه سازه. مجسمه سازی که یه راز عجیب توی مجسمه هاش داره. 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑷𝒆𝒓𝒍𝒂 𝑽𝒊𝒐𝒍𝒂 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑯𝒐𝒓𝒓𝒐𝒓, 𝑪𝒓𝒊�...