V

14 8 27
                                    

- هیونگ! چرا رو مبل خوابیدی؟ بلند شو گردنت درد می‌گیره!
سوبین سرش رو بالا آورد و به تهیون که داشت بیدارش می‌کرد نگاه کرد. همین الانش هم گردنش درد می‌کرد.
+ اوه همین جا نشسته بودم که خوابم برد.
- دیشب دوباره تا دیر وقت بیرون بودی. آخرش هم نفهمیدم چیکار می‌کنی که همیشه تا نصف شب بیرونی.
سوبین از سر جاش بلند شد:
+ عیاشی و علافی. چیکار می‌خوام بکنم. همه که مثل شما از همون اول نمیرن دانشکده افسری و زود آقای پلیس نمیشن، بعضیا مثل من دوران دانشجویی درخشان دارن.
نگاهی به سر تا پای تهیون کرد، لباس بیرون تنش بود. ادامه داد:
+ دوباره سر کار؟ لنگ ظهر؟
تهیون سر تکون داد:
- نه، امروز رو نمیرم. دارم میرم یه جای دیگه، زود بر می‌گردم.
+ شرط می‌بندم بازم به کار مربوطه.
- آره، هست. مگه من چه کار دیگه‌ای به جز مسائل مربوط به شغلم دارم که بخوام انجام بدم.
+ درسته. برو. دیرت نشه.
در واقع، بیشتر از این نمی‌تونست با تهیون چشم تو چشم بشه. خوب می‌دونست که هنوز، هر روز و هر شیفتی که می‌ره سرکار به امید پیدا کردن یه نشونه از بومگیوئه. هر کسی نمی‌دونست، سوبین خوب راجب احساس تهیون به بومگیو می‌دونست.
بعد از رفتن تهیون، سوبین دوباره روی همون مبل نشست.
بین زمین و هوا مونده بود. یا باید به همکاری با قاتل بهترین دوستش ادامه میداد و یا شغل مورد علاقه‌ش و هویتش به عنوان استیو چوی رو کنار می‌گذاشت. که البته سوبین اصلا آدمی نبود که احساسات شخصی رو وارد مسائل کاریش کنه.
گوشیش رو برداشت و شماره یونجون رو گرفت. باید دوباره اعلام آمادگی می‌کرد. هرچند به خاطر جوری که آخرین بار با یونجون حرف زده بود احساس خوبی نداشت.
یونجون گوشی رو برداشت:
- می‌بینم که بالاخره سر عقل اومدی.
+ منتظرم بودی؟
- میدونستم نمیتونی دست از سر استیو چوی بودن برداری.
+ اوه خوب شد یاد آوری کردی. قلب کیم دوهیون هنوز تو خونه تو مونده. باید بیام ببرمش کارگاه.
- اتفاقا منم همینو ازت میخواستم. بیا اینجا منم کارت دارم.
+ باشه.
سوبین گفت و قطع کرد. گوشیش رو توی جیبش فرو کرد و از خونه، به سمت خونه یونجون خارج شد.

******
تهیون وارد سردخونه پزشکی قانونی شد. دکتر کیم، دکتر پزشکی قانونی بهش زنگ زده بود و گفته بود روی جسد کیم دوهیون، چیز جالبی پیدا کرده که تهیون حتما باید ببینه.
دکتر پارچه رو از روی صورت بی رنگ دوهیون، که جای دو تا چشمش روی صورتش خالی بود کنار زد. پارچه رو تا قفسه سینه‌ش پایین آورد و زخم های روی سینه‌ش رو به تهیون نشون داد:
- حدود نود درصد احتمال میدم کیم دوهیون به دست یه نفر نمرده. زخم های روی چشمش رو ببینین، چشم هاش خیلی با دقت و ظرافت بیرون کشیده شدن در حالی که زخم روی قلبش خیلی بی پروا و بی دقت به وجود اومدن. شک ندارم که کار دو آدم متفاوته. دو جسد هفته پیش رو یادتونه؟ اون موقع هم گفتم که این دو قتل کار یک نفر نیست. اما این یکی... چقد احتمال داره که اون دو قاتل با هم همدست شده باشن؟
تهیون دستش رو توی موهاش کشید:
- احتمالش هست. کمه ولی ناممکن نیست.

ماسکش رو در آورد و توی سطل زباله توی خیابون انداخت. ذهنش بیشتر از همیشه درگیر بود. دو قاتل به جای یکی. چطور شده بود که اون دو تا تونسته بودن همو پیدا کنن اما تهیون هنوز هیچ اثری از هیچ کدومشون نداشت؟
دوباره به خونه برگشت. سوبین رفته بود و تهیون حدس میزد دوباره تا آخر شب برنگرده. اتاقش هم مثل همیشه در شلخته ترین حالت ممکنش بود و این وضعیت اتاق سوبین واقعا تهیون رو آزار می‌داد.
وارد اتاقش شد و لباس های رها شده روی تخت رو روی جالباسی گذاشت. توی اتاق سوبین به طرز عجیبی بوی ضعیفی از خون پیچیده بود.
لباس های توی دستش رو دوباره روی تخت گذاشت و شروع به بو کشیدن اتاق کرد. بوی خون از زیر تخت میومد.
خم شد و دستش رو زیر تخت برد و اولین چیزی که به دستش رسید رو بیرون کشید.
گره پلاستیک مشکی رو باز کرد و توده ای از لباس های خونی در هم پیچیده شده رو پیدا کرد. سوبین که سالم بود، پس این خون، خون کی بود؟
چرا اکثر شب هایی که قتلی اتفاق می‌افتاد سوبین تا دیر وقت خونه نمیومد؟
چرا سوبین هیچ وقت بهش نمی‌گفت شبا کجا میره؟
این خون، خون کی بود؟
بلند شد و از توی آشپزخونه پلاستیک دیگه‌ای برداشت و یکی از لباس های خونی رو توش انداخت. منم نبود اگه سوبین متوجه نبودن لباسش بشه. باید مطمئن می‌شد تنها دوستش یکی از اون قاتل هایی نیست که دنبالش می‌گرده.

******
+ واوو هیونگ تو خونه‌ت ماشین لباسشویی داری!یونجون لباس های خونیشو توی ماشین انداخت و به سمت دسشویی رفت تا دستاشو بشوره.
- معلومه که دارم. نکنه تو لباس های خونیتو توی رختشور خونه میشوری؟
سوبین شونه بالا انداخت:
+ آره خب، باور کن مردم خنگ تر از این حرفان.
یونجون سریع دستاشو آب کشید و بیرون اومد:
- لباس های دیشبت رو هم به این زودی شستی؟
+ نه گذاشتمشون توی خونه که سر فرصت ببرمشون.
یونجون با تعجب سرش رو بالا گرفت:
- سوبین تو دیوونه‌ای؟ مگه با همخونه زندگی نمی‌کنی؟ اگه اون ببینتشون میخوای چیکار کنی؟
سوبین با خیال راحت روی مبل نشست و از توی ظرف میوه روی میز یدونه سیب برداشت.
+ نمی‌بینه بابا، نگران نباش. همیشه سرکاره فقط برای خواب میاد خونه.
- مطمئنی؟
سوبین سیبی که میخواست گاز بزنه رو نرسیده به دهنش نگه داشت. چجوری حواسش نبود؟
+ امروز نمی‌خواست بره سر کار...

~~~~~~
آقا پلیسه یه جورایی فهمید.
حالا چیکار میخواد بکنه خدا می‌دونه.
ببخشید می‌دونم قرار بود هفته پیش آپ کنم ولی حقیقتا فراموش کردم و نشد که وسط هفته برسونمش پس افتاد به امشب. لطفا دوسش داشته باشین. ووت و کامنت رو هم فراموش نکنین❤️✨

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 4 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The KillersWhere stories live. Discover now