II

55 11 45
                                    

اولین باری نبود که یونجون از سوبین میخواست بعد از کلاس به اتاقش بره و این برای بقیه کاملا عادی شده بود، هرچند باعث شده بود شایعاتی در موردشون به وجود بیاد. شایعاتی که برای هیچ کدوم، ابدا اهمیتی نداشتن.
چرا باید اهمیت می‌داشتن وقتی ممکن بود هر کدوم از کسایی که که اون شایعات رو زمزمه می‌کنن فردا وجود نداشته باشن و تبدیل به یک مجسمه یا بخشی از یه کلکسیون شده باشن.
تنها کسی که این شایعات براش اهمیت داشت، دوهیون بود، کسی که همیشه پشت سر سوبین می نشست و هیچ خوشش نمیومد که سوبین، تمام مدت توی اتاق استادشون باشه.
هرچند به نظر میومد سوبین حتی از وجودش هم خبر نداره.
سوبینی که تقریبا با نصف کلاس صمیمی بود و تو کل دانشکده معروف بود، همیشه دورش شلوغ بود و دختری هم نبود که روش کراش نداشته باشه، چطور می‌تونست از وجود پسر آرومی مثل دوهیون، که همیشه پشت سرش می‌نشست با خبر باشه؟
اگه می‌دونست موضوع صحبت الان سوبین و یونجون، اونه، حتما خیلی خوشحال می‌شد.

+ کیم دوهیون؟
یونجون به پرونده‌ای که روی میز انداخته بود، دوباره نگاه کرد و در جواب سوبین سر تکون داد.
سوبین پرونده رو برداشت و به عکس سه در چهار دوهیون، گوشه برگه اول نگاه کرد.
+ واقعا هم کلاسیمه؟ حس می‌کنم اصلا تا حالا ندیدمش.
یونجون جواب داد:
- چون همیشه پشت سرت می‌شینه، فکر کنم نمی‌خواد باهات رو به رو بشه. شرط می‌بندم اگه سعی کنی باهاش حرف بزنی دست و پاشو گم می‌کنه.
سوبین پرونده رو دوباره روی میز گذاشت و ابرو بالا انداخت:
+ از کجا انقد مطمئنی؟
- واقعا نمیتونی متوجه بشی که چطور هر روز پشت سرت میشینه و اونطوری بهت زل میزنه؟ خیلی ضایع روت کراش داره. حس شیشمت واقعا داره منو نگران می‌کنه چوی سوبین. چطور تا حالا گیر نیوفتادی. شرط می‌بندم اگه پلیس هم دنبالت باشه متوجه نمیشی.
سوبین سریع تکذیب کرد:
+ من فقط گیرنده های عشق و عاشقیم مشکل دارن. در مورد کارم خیلی دقیق و حساسم!
یونجون به نشونه تاسف سرس رو به چپ و راست تکون داد:
- کاملا مشخصه.
سوبین دوباره پرونده رو ورق زد و سعی کرد چیز به درد بخوری پیدا کنه.
+ خب حالا چرا اینو انتخاب کردی وقتی حتی تا حالا بهش سلام هم نکردم. اگه یهویی بهش نزدیک بشم به طرز احمقانه‌ای ضایعه.
یونجون از جاش بلند شد و همون‌طور که توی اتاق قدم میزد توضیح داد:
- اولین و مهم ترین علت، اینکه روت کراش داره و به خاطر همین مسئله در برابرت آسیب پذیره. دو، اینکه به خاطر دانشگاه اومده سئول و این یعنی تو این شهر خانواده‌ای نداره که دنبالش بگردن پس کار ما خیلی راحت تر میشه. و سه، قرار نیست تو بهش نزدیک بشی که بخواد ضایع باشه.
سوبین نگاهی به یونجون، که بعد از یک دور کامل دور زدن دور اتاق بالای سرش ایستاده بود، کرد و پرسید:
+ پس چی؟
یونجون خم شد و دست هاشو به صندلی سوبین تکیه داد و نزدیک صورتش جواب داد:
- من نزدیکتون می‌کنم.

هفته بعد، همون روز، کلاس به خاطر پروژه گروهی و ناگهانی‌ای که استاد به زور بهشون غالب کرده بود ترکیده بود. و مهم تر از اون، حتی اجازه نداده بود که هر کس خودش هم‌گروهیش رو انتخاب کنه.
و انگار این بار هم کیم دوهیون بر خلاف جمع بود و از مسئله راضی بود.
چون همگروهیش، چوی سوبین، الهه‌ای بود که همیشه از دور می‌پرستیدش.
ولی حالا فرصتش رو داشت که باهاش حرف بزنه، بیرون بره، و حتی اگه خوش شانس باشه، بهش نزدیک بشه.
می‌تونست بگه که امشب قرار نیست از خوشحالی خوابش ببره.
مخصوصا وقتی بعد از کلاس، سوبین جلوش رو گرفت و پرسید:
+ کیم دوهیون؟
با وجود اینکه دوهیون خیلی سعی کرد اضطرابش رو پنهون کنه، باز هم صداش می‌لرزید.
- بله خودمم.
سوبین لبخند مهربونی زد:
+ ما هم سنیم نیاز نیست رسمی حرف بزنی.
دوهیون نگاهی به لبخند، و چال گونه سوبین کرد و در جوابش لبخند زد:
- باشه.
سوبین لحظه‌‌ای فکر کرد و بعد پرسید:
میخوای امروز با هم ناهار بخوریم؟ برای اینکه راجب موضوع پروژه حرف بزنیم و‌...
قبل از اینکه سوبین حرفش رو تموم کنه، دوهیون با اشتیاق جواب داد:
+ البته چرا که نه! می‌تونیم تو کافه تریا دانشگاه بخوریم یا اگه وقت داریم بریم بیرون یه رستوران خوب.
سوبین سریع مخالفت کرد:
- نه نه، بیا فعلا از دانشگاه نریم بیرون. وقت برای رستوران رفتن زیاد داریم.
و بعد از اینکه به سمت کافه تریا راه افتادن، سوبین در حالی که پشت دوهیون راه می‌رفت گوشیش رو بیرون آورد و به یونجون تکست داد:
«نفر بعدی رو حتما تو باید جذب کنی، حتی نمیتونی تصور کنی وقت گذروندن با احمقی مثل کیم دوهیون می‌تونه چقد آزار دهنده باشه.»
و بعد گوشیش رو توی جیبش پرت کرد و راهش رو به سمت کافه تریا ادامه داد.

عصر، بعد از تموم شدن کل کلاس های اون روزش، مستقیم به سمت خونه یونجون حرکت کرد. میخواست کل شب رو راجب کیم دوهیون بهش غر بزنه.
و همین کار رو هم کرد.
+ نمیتونی تصور کنی تمام مدت تو کافه تریا داشت چجوری بهم نگاه می‌کرد حتی جرئت نمی‌کردم تکون بخورم چون همش لبخند های احمقانه تحویلم می‌داد و همش یه جوری بود که انگار میخواد همونجا بخورتم. چجوری مردم قرار میذارن؟ چجوری میتونن تحمل کنن؟ حتی یه غذا خوردن دو نفره معمولی با کسی که روت کراش داره خفه کننده‌ست واقعا چجوری میتونن؟
یونجون خندید و کنار سوبین روی مبل نشست:
- هی هی آروم باش بچه. تو که قرار نیست باهاش قرار بذاری که انقد غر میزنی. فقط یکی دو هفته تحملش کن.
+ چی می‌شد اگه فقط راحت غریبه های رندوم رو انتخاب می‌کردیم و همون روز کارشون رو تموم می‌کردیم؟
یونجون تیکه‌ای از سیبی که برای خودش پوست کنده بود رو توی دهن سوبین فرو کرد:
- ریسکش بالاست. صبور باش سوبین، صبوری مهم ترین اصل هر هنریه.
سوبین تیکه سیب توی دهنش رو جوید:
+ نمیتونم هیونگ، نمیتونم. نمیتونم صبر کنم که ببینم ترس چطور تو اون چشمایی که امروز اونجوری بهم نگاه می‌کردن جمع میشه. نمی‌تونم صبر کنم تا ببینم چجوری برای چند لحظه بیشتر زندگی کردن التماسم می‌کنه.
یونجون لبخند زد:
- می‌بینی؟ بهترین قسمت صبر کردن اینه که بارها و بارها کارهایی که قراره بکنی رو تصور می‌کنی و خودت رو براشون مشتاق تر می‌کنی. این انتظار همه چیزو خیلی لذت بخش تر می‌کنه. بهم اعتماد کن.
سوبین شونه بالا انداخت:
- واقعا امیدوارم این همه تلاش ارزشش رو داشته باشه.
یونجون چونه سوبین رو توی دستش گرفت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند:
+ شک نکن، حتی بهتر از هرچیزیه که تا حالا تجربه کردی.

~~~~~~
می‌دونم که خیلی دیر شد و اکثرتون امشب نمی‌بینیدش ولی من تمام تلاشم رو کردم که امشب برسونمش‌.
شما دوست دارین دوهیون رو چجوری بکشن قاتل های کوچک من؟🤭
ووت رو هم فراموش نکنید✨

The KillersWhere stories live. Discover now