Part 5

57 21 0
                                    

شب به آرومی گذشت. چمدون هاشون رو باز کرده بودن و وسایل داخلش رو توی کمدها چیده بودن و بدون اینکه کسی سکوت رو بشکنه تا موقع شام ادامه دادن. حقیقت این بود که جیسونگ کمی احساس خجالت میکرد و از بدخوابیش هم حال و حوصله درست و حسابی نداشت. مینهو هم کلا آدم کم حرفی بود و پیش قدم شدن برای صحبت کردن توی دایره لغاتش وجود خارجی نداشت.

بعد از شام برگشتن به اتاق و بدون حرفی روی تخت هاشون دراز کشیدن. جیسونگ یادآوری کرد که فردا صبح یه همایش برگزار میشه و بعد از اون هم نمایشگاهی از سنگ های قیمتی منطقه و باید ساعت ۱۰ سالن همایش باشن. هتل از مکان برگزاری خیلی فاصله نداشت. ده دقیقه پیاده. مینهو خیلی زود خوابش برد. پسر کوچیکتر هم از فرصت به دست اومده استفاده کرد و با خیال راحت چهره ی مقابلش رو برانداز کرد. میتونست قسم بخوره توی عمرش همچین چهره ای که انقدر اجزای هماهنگی داشته باشه ندیده. هرچند چشم های اون هم زیاد باهاش همراهی نکرد و بعد از مینهو به خواب رفت.

مینهو صبح با صدای برخورد آب به کاشی های حمام بیدار شد. تقریبا یک دقیقه ای طول کشید تا مغزش همراهیش کنه و بعد و از اون با استرس توی جاش چرخید. خواب مونده بود؟ گوشیش که روی پاتختی بود رو برداشت و به ساعت نگاه کرد. هشت و نیم! خودش رو روی تخت پرت کرد و با حرص توی هوا لگد پروند.

-پسره ی احمق فکر کردم دیرمون شده. کله صبح واسه من رفته دوش بگیره!

غرغر کرد و لحافش رو بغل و دوباره چشم هاش رو بست ولی مگه دوباره میتونست بخوابه؟ متاسفانه یا خوشبختانه مینهو ذهن بیش از اندازه اهمیت دهنده ای داشت و هر اتفاقی که در بیست و چهار ساعت اخیر میفتاد رو بیش از اندازه تحلیل میکرد و حالا ذهنش روی اتفاق دیشب گیر کرده بود. وحشت کوچیکی که از دیدن جیسونگ توی اون حال به سینه اش حجوم آورده بود رو به خوبی به یاد میاورد. با اینکه درباره اش حرف نزدن اما به نظر نمیرسید یه کابوس معمولی بوده باشه.

به ذهنش نهیب زد تا بیخیال بشه و تمرکزش رو روی صدای آبی که قطع شده بود گذاشت. چند ثانیه بعد صدای در اومد و نگاهش به سمت راهروی کوچیک ابتدای اتاق کشیده شد.

-عه بیداری؟ صبح بخیر هیونگ.

کاش مینهو کور میشد! با دهنی که یکم باز شده بود به پسر که لپ هاش گل انداخته و از موهاش روی سرشونه هاش آب میریخت خیره شده بود. تضاد کمرش و سرشونه هاش انقدر توی ذوق میزد که پسر بزرگتر فقط دلش میخواست کمرش رو بین دست هاش بگیره تا ببینه اصلا همچین چیزی میتونه واقعیت داشته باشه یا نه.

-صب...صبح بخیر.

صدای مینهو به زور از ته گلوش دراومد و داشت با لبخند بزرگ جیسونگ ذوب میشد. به سختی چشم ازش که جلوی دراور نشسته بود گرفت و گوشیش رو برداشت تا خودش رو مشغول کنه. بعد از چک کردن پیام هایی که براش اومده بود بلند شد تا سمت دستشویی بره و دوباره به جیسونگ که حالا داشت لباس میپوشید نگاهی انداخت و ناخودآگاه چشمش به گردنبند توی گردنش افتاد. گردنبند به خاطر خم شدنش توی هوا تکون میخورد و برای مینهو خیلی آشنا بود.

Merely...colleague! | MinsungDonde viven las historias. Descúbrelo ahora