ستاره‌ی نقره ای

110 8 20
                                    


با متانت و آرامشی که اکثر اوقات همراهش بود، مقابل ساختمان قدیمی ایستاد. فروشگاهی کوچک و ناشناخته با نمایی چوبی در میانه‌‌های خیابانی آرام و بی‌هیاهو. سرش را بالا گرفت و تابلو را خواند؛ به نظر درست آمده بودند. دستش را پشت کمر نامزدش گذاشت؛ لبخند گرمی به چهره نشاند و با فشار کوچکی او را به سمت ورودی فروشگاه هدایت کرد.

درب چوبی را کمی هل داد و همزمان با باز شدن در به گوش رسیدن آوای آویز بادی شیشه‌ای متصل به بالای درب، کنار ایستاد و لحظه‌ای بعد دومین نفر وارد فروشگاه شد.

مرد جوان که با شنیدن صدای آویز متوجه حضور مشتریان جدید شده بود، از پشت پیشخوان بلند شد و به رسم ادب کمرش را کمی خم کرد.

_ سلام خوش‌ اومدید.

لبخندی در جواب مرد زد و نگاهش را به سمتش روانه کرد. جوان سر از تعظیم بلند کرد و چشم در چشم مشتری خوش‌پوش، با خوش‌رویی ادامه داد:

_ چه طور می‌تونم کمکتون کنم؟

دهان باز کرد تا حرفی در جواب مرد بگوید اما انگار هوای درون شش‌هایش برای حرف زدن کافی نبود و نتیجه‌ای جز به هم خوردن چند‌ باره‌ لب‌هایش را نداشت.

_ میخوایم لباس عروسیمون رو سفارش بدیم.

گره‌ی نگاه از بند نگاه مرد خشک شده باز کرد و آن را به چهره‌ی همراه مرد دوخت. شنیدن صدای ذوق مند و هیجان زده‌ی کسانی که برای اولین بار به فروشگاهشان سر می‌زدند هرگز قرار نبود برایش تکراری شود و هر بار تبسم ملایمی را مهمان لب‌هایش می‌کرد.

_ بهتون تبریک میگم لطفاً بشینید تا برگردم.

≈≈≈

با احساس دستی رو شانه‌اش نگاه از مسیر رفته‌ی پسر گرفت و به سرش را به سمت نامزدی که به کلی حضورش را فراموش کرده بود، برگرداند.

_ چ..چی شده؟

_ هی! میگم حالت خوبه؟ چرا هر چی صدات می‌زنم عکس‌العملی نشون نمی‌دی؟

با کلافگی از خلائی که اسیر چنگالش شده بود، دستی به صورتش کشید و یکی از صندلی‌های نه‌چندان راحت مزون را برای نشستن انتخاب کرد.

_ مطمئنی میخوای از اینجا سفارش بدی؟ می‌تونیم به جاهای دیگه هم سر بزنیم. بعید می‌دونم این‌جا چیز خوبی داشته باشه.

با لبخند گفت و منتظر جواب عزیزش بود که جوان با سینی حاوی دو لیوان آب برگشت.

_ امیدوارم من رو ببخشید ولی چیز دیگه‌ای برای پذیرایی نداشتم. پدرم خیلی مرد مشتری‌مداری نیست.

به دنبال حرفش خنده کوتاهی کرد و ادامه داد:

_ خب مراسمتون چه زمانیه؟

_ در واقع هنوز زمانی براش انتخاب نکردیم و فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها باشه ولی انقدر هیجان داشتیم، خواستیم اول سراغ لباس بیایم.

physician Where stories live. Discover now