عروسی تابستانی

20 2 2
                                    

روی صندلی‌های سفت بیمارستان منتظر اعلام اسم پسر توسط منشی نشسته بودند. تهیونگ با بی‌خیالی سری که مثل چند روز گذشته، همچنان دردناک بود را به دیوار پشت سرش تکیه داده و پلک‌هایش را روی هم گذاشته بود؛ اما وضعیت جیمین این‌گونه نبود. پسر بزرگ‌تر به وضوح نگران بود و این را می‌شد از روی ضرب گرفتن هیستریک پای چپ او روی زمین، فهمید.

_ هیونگ اگر قرار بود اتفاقی برام بی‌افته، تا حالا افتاده بود؛ لطفا به نگرانیت غلبه کن و محض رضای خدا انقدر پات رو نزن زمین، مغزم داره متلاشی می‌شه.

_ تا همین حالا هم به خاطر چرت و پرت گویی‌های تو صبر کردیم! باید همون روز به زور می‌آوردمت بيمارستان. الان اگر بی‌افتی همین وسط بمیری چی؟ اگه مغزت تا الان شل شده باشه و از گوش‌هات بریزه بیرون...

تهیونگ با بی‌حالی چشم‌های قرمزش رو باز کرد و به چهره‌ی مضطرب مردی که بدون توقف مزخرف می‌گفت، خیره شد.

_ می‌دونی، تو دلسوزترین و با فکرترین فرمانده در کل تاریخ سازمان آتش‌نشانی هستی! باور کن! مردک مثلاً من مریضم، این چه طرز روحیه دادنه؟

جیمین لبخند پر استرسی زد و با گفتن جمله‌ی" الان برمی‌گردم" از سالن بیمارستان خارج شد.

_ شماره‌ی هفتاد و پنج بره داخل.

نگاهی به برگه‌ی بین دستانش انداخت و بعد از اطمینان از شماره، با برداشتن کاغذهای نتیجه‌ی آزمایشات و غنیمت شمردن غیبت جیمین، وارد اتاق پزشک شد. برگه‌ها را روی میز پزشک سالخورده قرار داد و بعد از آن روی صندلی مقابل مرد، نشست.

_ بسیارخب مرد جوان، مشکل چیه؟

_ من آتش‌نشانم. مدتی پیش یه انفجار نزدیکم اتفاق افتاد، همین باعث شده سرگیجه داشته باشم، گوشام هم گاهی زنگ می‌زنه، سرم هم سنگین می‌شه و سردردهای شدیدی هم می‌گیرم.

دکتر سری تکان داد و گفت:

_خب اینا که طبیعیه. عکس‌ها هم مشکل جدی ندارن و به بافت مغز آسیبی وارد نشده؛ سردرد‌ها و سرگیجه‌ها هم به خاطر امواجیه که به مغز وارد شده و به مرور خوب می‌شن.

با لبخند به چهره‌ی پسری که آثار سردرد به خوبی در آن هویدا بود، گفت و سپس خودکارش را به دست گرفت.

_ فقط کافیه یه مدت خوب استراحت کنی. برات مسکن تجویز می‌کنم و حتما هم توصیه می‌کنم برای صدای زنگی که توی گوش‌هات می‌پیچه به متخصص گوش مراجعه کنی؛اما باز هم می‌گم که همه علائم طبیعی هستن.

پزشک در حالی که با آرامش و شمرده‌ شمرده نکات رو به جوان گوش زد می‌کرد، گزارشی از وضعیت پسر داخل پرونده‌اش می‌نوشت.

تهیونگ با دقت به جملات مرد گوش می‌داد و آن‌ها را به خاطر سپرد. طبق گفته‌های مرد همه چیز طبیعی بود، دردها به زودی از بین می‌رفتند و صدای زنگ ناشی از همان حادثه بود؛ پس مشکلی وجود نداشت، داشت؟
برای پرسیدن سوالش مردد بود و پزشک با دیدن حالت پسر گفت:

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: 10 hours ago ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

physician Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ