مأموریت خسته کنندهای بود و ساعتها سرپا ایستاده بودند. ساعت به نیمه شب نزدیک میشد و فرمانده دوباره بداخلاق شده بود. از شیفت شب نفرت داشت؛ البته فقط چند ماه از عمر این عشق به نفرت تبدیل شده میگذشت. دقیقاً از وقتی آن مردک به ظاهر خونسرد به زندگیاش وارد شده بود و قبل از آن، جیمین سکوت و آرامش شب را به تمام شیفتهای روزانه ترجیح میداد.
با صورتی گره خورده روی تخت دو طبقهی فلزی دراز کشیده بود که خزیدن چیزی را در کنارش احساس کرد. نچی کشید و چشمانش را از این مزاحمت بیوقت تهیونگ چرخاند._ بذار برات یه گربه بخرم عجیجم. واقعاً آخر شبها غیرقابل تحملی.
این توهین بزرگ تهیونگ قابل بخشش نبود! نیم خیز شد و به سمتش یورش برد.
_هزار. بار. بهت. گفتم. خودم. گربه. دارم.
از بین دندانهای کلید شدهاش غرید و صدای خنده پسر کوچکتر بلند شد.
_ ساعت گرفتم؛ سر ساعت دوازده طلسمت باطل میشه، پرنسس مهربونمون یهو میشه غول سه سر. بلند شو حاضر شو برو خونه. من جات شیفت میمونم تو هم به آغوش خانواده برگرد.
جیمین خواست چیزی بگوید که تهیونگ مانع شد.
_گربه خوابآلودت خوابش سنگین شه پشت در میمونی هیونگ فقط بدو...
_ به نفعته نقشه پلیدی نداشته باشی! گفته باشم من چند تا شیفت آخر هفته به جات نمیمونما!
_ همین که تا از این خوش اخلاقتر نشدی، بری، کافیه.
جیمین لبخند زیبایی زد و پسر را به یکی از بغلهای گرمش دعوت کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
از روی تخت مرد بلند شد ، از پلههای فلزی بالا رفت و روی تخت خودش دراز کشید. ثانیهای از روی هم قرار گرفتن پلکهایش نگذشته بود که صدای کوتاهی از تلفنش شنید؛ پیام ههرا بود.
_ بیداری؟
"آره"ای در جواب دختر نوشت و کمی بعد شمارهاش ظاهر شد. علامت سبز رنگ را کشید و شروع کننده مکالمه شد.
_ چه خبر بانوی جوان؟
ههرا با عشوه گری خندید و ناخودآگاه، موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد.
_ از من که هیچی تو از ماموریتهای امروزت بگو آتشنشان جذاب من.
_ خستهکننده بود. گرما تو اون لباسا وحشتناک تر از خود آتیشه.
زن با صدایی که به خوبی میدانست باعث برانگیختگی نامزدش میشود، گفت:
_ نمی دونی چقدر دلم میخواد یک بار خودم اون لباسا رو از تنت در بیارم.
تلاش های پسر برای اهمیت ندادن به منظور ههرا به نظر ناموفق بود؛ اما قهقهای زد و دستی به پیشانیاش کشید. هنوز بعد از این همه مدت به شیطنتهای این زن عادت نکرده بود.
YOU ARE READING
physician
Romance"طبیب" زندگی؛ نتیجه انتخاب یا تصمیم سرنوشت؟ کدام یک اولین بار قدمهایش را به سمت درب چوبی "ستارهی نقرهای" کشاند و آوای آویز بادی بلورین بالای آن را مهمان گوشهایش کرد؟ قسم میخورد که با اختیار خود وارد شده بود اما دیدن منظره ابریشمهای شبگونی که آز...