Damn life, part 6
Jennie view:
به خاطر اسرار های زیاد تهیونگ به این کلوپ شبانه اومدیم تا یکم عشق حال کنیم و با هم وقت بگذرونیم ولی خب تا کی ؟ ما همش به همین کلاب میومدیم
فضای اینجا کاملا تکراری و مزخرف شده بود
ته وقت گذرونی که باهم میکردیم این بود که تهیونگ مست کنه و من ببرمش خونه
_هی جنی داری به چی فکر میکنی
با یه هیچی بحث تموم کردم و یه شات سر کشید
_اخیرا خیلی تو فکر میری همش اگه مشکلی هست بود
شیشه رو بالا گرفت و لیوانمو دوباره پر کرد و ادامه داد،
_با پدرت دعوات شده که اینقدر تو لَکی؟
_نه خوبم چیزی نیست، فقط
کلشو خاروند و نگاهی به جمعیت وسط کلاب انداخت، انگار حوصله بحث درباره مسائل خانوادگی و شخصی رو نداشت، دوباره نگاهشو به من داد.
_فقط چی؟
_هیچی
یه شات دیگه خوردم
این چند وقت که با هم بودیم متوجه شده بودم که دوسم نداره و فقط به خاطر سکس باهامه
اما بازم نمیتونستم قبول کنم بازیچشم
انگار فقط منظر بودم یه آتو ازش بگیرم و این رابطه رو برای همیشه تموم کنم
_باشه، خب نظرته بریم یکم برقص...
هنوز جملهش تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد، مکالمه کوتاهی با شخص پشت تلفن انجام داد و گوشی رو قطع کرد.
_یه ،مشکلی واسم پیش اومده باید برم
ابرویی بالا دادم،
_چی؟!
_بعدا صحبت میکنیم میخوای واست تاکسی بگیرم؟
سرمو به معنی نه تکون دادم،
_اوکی هر طور راحتی
از جاش بلند شد و چند قدم دور شد، از روی راه رفتنش مشخص بود که مسته. چقدر احمق و بی احساس بود که منو همینطوری اینجا ول کرد!
یه شات دیگه برداشتم و به جمعیتی مه با خوشحالی داشتن میرقصیدن نگاه کردم
و آروم شاتمو سر کشیدم
_هی تنهایی ؟
برگشتم و با حالت چندشی بهش خیره شدم
_به تو مربوط نیست
_چه خشنی
از روی صندلی بلند شدم و شات کوبیدم روی میز و انگشت فاکمو سمتش گرفتم و سمت در خروجی رفتم
نمدونم چرا ولی دلم میخواست یکم پیاده راه برم
شاید حال هوام عوض میشد
مسیر پیاده رو رو در پیش گرفتم و به قدم زدن ادامه دادم تا به یه کوچه رسیدم
احساس کردم صدای آشنا به گوشم میخوره
پاورچین پاورچین سمت کوچه رفتم
چون تاریک بود نمیتونستم خیلی واضح ببینم اما تهیونگ رو میتونستم تو هر حالتی تشخیص بدم
مطمئنم خودش بود
تهیونگ مشغول بوسیدن یه دختر ناشناس بود، دستشو رفته رفته روی پاهای دختر میکشید و رو به پایین و بالا امتداد میداد. با لکنت صداش زدم،
_ت...ته..یونگ!
بلافاصله از لباس دختره دل کند و متعجب بهم نگاه کرد، انگار انتظار دیدن منو نداشت.
_اینجا چیکار میکنی؟
_اینجا چیکار میکنم؟ انتظارشو نداشتی نه ؟
شروع کردم بلند بلند خندیدن
_میدونستم
چند قدم جلو اومد،
_ببین اینطور که فکر میکنی نیست
_جلو نیا
با حرص موهامو پشت گوشم دادم و با پوزخند توپیدم بهش
_میشه دقیقا بگی من چطوری فکر میکنم ؟ رو صورت من نوشته احمق؟ ها ؟
_اه ، ببین من واقعا نمی...
جیغ زدم،
_خفه شووو
اونقدری عوضی بود که حتی حاضر نمیشد بگه که متاسفه فقط داشت سعی میکرد یه جوری انکارش کنه.
_دیگه نمیخوام ببینمت برو به درک
خواستم برم که که دستمو کشید
_چی میخوای ولم کن ،برو به ادامه کارت برس نیمه تموم نمونه
دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون و سمت خیابون رفتم که تهیونگ هم پشت سرم اومد
توجهی بهش نکردم و دستمو برای تاکسی بلند کردم که جلوی پام ترمز زد
_جنی صبر کن
_خفه شو شیبال سگیااا
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤ
Fanfiction✯" حسادت، دروغ، خشم، کینه، لجاجت و حتی شهوت، مشکلاتی که یه سری نوجوون بی فکر با تجربه کم باهاش دست و پنج نرم میکنن و این "زندگی لعنتی" عه که تصمیم میگیره اونا رو با این همه مشکل به کجا برسونه. آیا اونا میتونن از حسادت بقیه به دور باشن؟ یا از دروغ د...