Chapter Three: The Oriental Man

32 7 75
                                    

توجه: این فیکشن دارای محتوا، توصیفات و میزان خشونتیست که شاید برای همه مناسب نباشد.

با سر رسیدن چهار تعقیب کننده‌اش، نگاهش رو از مردی که روبه‌روش ایستاده بود گرفت و دوباره به مسیر پشت سرش خیره شد. بالای تپه ایستاده بودن و اسلحه‌های هر چهارنفرشون، به سمت هیونجین نشونه گرفته شده بود.

«هی پیری! در ازای گیر انداختنش زندگیت رو بهت می‌بخشیم. حالا هم اون سلاح مسخره‌ت رو غلاف کن و اون بچه رو بیارش سمتمون، اون مال ماست.»

هیونجین گیج شده بود. اگه مرد غریبه تصمیم به همکاری با اون گروه می‌گرفت، هیچ راه فراری براش نمی‌موند. از هر دوطرف رودخونه محاصره می‌شد و جریان آب هم به قدری قوی نبود که بتونه باهاش فرار کنه. نگاه دوباره‌ای به مرد تنهای پشت سرش انداخت اما قبل از اینکه چیزی بگه تا متقاعدش کنه، صدای بم مرد به گوشش رسید.

«هر غلطی با هم می‌کنید، از منطقه‌ی من گم شید بیرون! تیراندازی هم ممنوعه.»

قدمی عقب رفت اما قبل از اینکه هیونجین فرصت چرخوندن سرش رو داشته باشه، صدای حرکت اسلحه‌‌‌ی یکی افراد اون گروه و بلافاصله شلیک تیری از کراسبوی مرد غریبه‌ به گوشش رسید.

لعنتی به توری که دست و پاش رو بسته بود فرستاد، اسلحه رو به سختی از گردنش باز کرد و درحالی که سعی می‌کرد تور رو پشت سرش بکشه، بی‌توجه به جسم بی‌جونی که با تیری توی چشم‌ راستش از تپه پایین میفتاد، از رودخونه خارج شد.

در همین حین مرد غریبه کراسبو رو کناری انداخته بود، دو چاقو از جیبش درآورد و به سرعت به سمت اون‌ها پرتاب کرد. چاقو مستقیما توی گردن مرد‌ها فرو رفت و آخرین نفر که پسر جوونی بود، با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشت. مرد غریبه بی‌توجه به هیونجین از رودخونه رد شد و به دنبال پسر رفت. تنها چند دقیقه از رفتنش گذشته بود و درست لحظه‌ای که هیونجین موفق شد تور رو از دست و پاش باز کنه، صدای سه شلیک پشت سر هم از جنگل به گوشش رسید.

«خوبه... امیدوارم جفتشون مرده باشن.»

از جا بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت. صدای مرده‌های متحرک از همه‌جا به گوشش می‌رسید. اسلحه‌اش رو برداشت و خشابش رو چک کرد؛ خالی بود. به سمت کراسبوی رها شده رفت، برش‌داشت و بعد از کشیدن تیر و آماده کردنش به راه افتاد. اون مرد تور ماهی‌گیری داشت، پس به این معنی بود که این نزدیکی‌ها باید کمپی وجود داشته باشه.

هرچی بیشتر توی جنگل پیش می‌رفت، صدای مرده‌های متحرک بیشتر به گوشش می‌رسید. با دیدن اولین متحرکی که کنار درختی ایستاده بود و دست‌هاش رو به سمتش دراز کرده بود، کراسبو رو بالا برد؛ اما درست قبل از شلیک، متوقف شد. اون زامبی سرجاش ایستاده بود...

Placate [ Changjin - Minsung ] Where stories live. Discover now