با صدای مردههای متحرک نگهبانش، تراشیدن چوبی رو که دستش بود، متوقف کرد. کراسبوی کنارش رو برداشت، با قدمهای آهسته خودش رو به پنجرهی باز کلبه رسوند و منتظر موند. با نزدیکتر شدن صدای تقلای نگهبانانش، تونست صدای پای آشنایی رو تشخیص بده. گاردش رو پایین آورد و از کلبه خارج شد. هیونجین، پسری که یک ماهی میشد دست از سرش برنداشته بود، با گوزنی روی شونههاش و لبخند همیشگیش به کلبه نزدیک میشد.«ناهار آوردم.»
این پنجمین باری بود که هیونجین، بعد از نجات داده شدنش توسط اون مرد، بهش سر میزد. خودش هم نمیدونست چرا این ریسک رو به جون میخرید و بیشتر هجده ساعتی رو که به استراحتشون اختصاص داشت، صرف پیادهروی طولانی برای رسیدن به موتوری که توی یه ون قدیمی در فاصلهی دوری از اقامتگاه مخفی کرده بود و رسوندن خودش به کلبهی مردی میکرد که به جز اسم، سن و ملیتش، هیچ اطلاعات دیگهای ازش نداشت.
شاید تنها دلیلی که بخاطرش استرس فرار رو تحمل میکرد، احساس تعلق و امنیتی بود که توی این کلبهی قدیمی وجودش رو فرا میگرفت.
آرامشی که اینجا، در محاصرهی مردههای متحرک و کنار اون مرد داشت، حسی بود که حتی واکسینه شدن و سقف امن اقامتگاهش هم اون رو بهش نمیداد.
به مردی که در سکوت مشغول آماده کردن گوزن شکار شده برای ناهار بود، خیره شد.
«بار اولی که همدیگه رو دیدیم، به آرم لباسم و RAR اشاره کردی. درموردشون چی میدونی؟»
چانگبین نگاهی به پسر کوچکتر انداخت و بعد از سکوتی طولانی جواب داد: «گروهم رو ازم گرفتن.»
«یعنی... دلیلش رو نمیدونی؟»
مرد سر تکون داد.
«نمیترسی منم جاسوس اونها باشم؟»
«با مهمات و امکاناتی که اونا داشتن، دلیلی نداره به خودشون زحمت جاسوس فرستادن برای رسیدن به کسی مثل من رو بدن.»
هیونجین خندید، خندهای کوتاه که چانگبین متوجه تفاوتش با خندههای سرزندهی همیشگی پسر بود.
«حق با توئه.»
هیونجین به سمت گودالی رفت که چانگبین همیشه ازش برای پختن غذا استفاده میکرد و مشغول روشن کردن آتیش شد.
«باید از اینجا بری.»
چانگبین دست از تکه کردن گوشت برداشت و به پسر نگاه کرد. با صدای ٱرومی پرسید: «چرا؟»
هیونجین بدون اینکه نگاهش رو از شعلههای کوچک درحال جون گرفتن بگیره توضیح داد: «حدودا... یک سال پیش بود که سربازهای RAR من رو پیدا کردن. بدون هیچ توضیحی بیهوشم کردن و وقتی بهوش اومدم، بهم گفتن که راه حل همهی این مشکلات رو پیدا کردن. واکسن این بیماری ساخته شده... انسانهای مرده، مرده باقی میمونن، زندهها میتونن به امنیت سابق برگردن و دیگه هیچ مردهی متحرکی قرار نیست وجود داشته باشه... البته من... چیز زیادی از دنیای قبلی به یاد ندارم.»
YOU ARE READING
Placate [ Changjin - Minsung ]
FanfictionPlacate, A Zombie Post-Apocalyptic Story. Genre: Thriller, Romance, Angst, Post-Apocalyptic Couple: Changjin, Minsung, Secret Writer: Rumpel *** *Violence Warning* توجه: این فیکشن دارای محتوا، توصیفات و میزان خشونتیست که شاید برای همه مناسب نباشد...