Damn life, part 7Jennie view
سمت کلاس اومدم و در کمال ناباوری تهیونگ دیدم که با چشم ها نافزش داشت بهم نگاه میکرد
خیلی خنثی نگاهم رو ازش گرفتم و روی صندلی خودم نشستم،
خودکارم رو گرفتمو ،با دستام مشغول بازی باهاش شدم ...این کار باعث میشد تمرکز بیشتری داشته باشم.
چند ضربه روی دفترم زدم،
باید افکارم رو جمع و جور میکردم و به اون تهیونگ عوضی حالی میکردم از دست دادن من چه چقدر براش گرون تموم میشه.
تمرکزم رو گذاشتم روی نقشه ای که توی سرم بود ،که نفهمیدم کی زنگ خورد و دبیر ورزش وارد کلاس شد و شروع کرد به گفتن چرت و پرت های تکراری و در آخر حرفش پرانتز باز کرد،
_تهیونگ لطفا هم تیمی هات رو ببر سالن ورزش
حتی برنگشتم به اون عوضی نگاه کنم مثل همیشه مغرور از جام بلند شدم و همراه لیسا و بقیه بچه ها سمت سالن رفتیم .
درست مثل همیشه بقیه دانش آموز ها هم از کلاس های دیگه اونجا جمع شده بودن .
این بهترین فرصت بود تا نقشم رو عملی کنم.
پوزخندی از سرخوشی زدم و توی صف ایستادم که یهو حس سلطه گری تهیونگ بیدار شد و با فریاد گفت،
_همتون اول شروع میکنید به نرمش و بعد بازی رو شروع میکنید...
خوشبختانه همون موقع بود که جونگکوک سمتم اومد .
_هی جنی
سمتش برگشتم و با لبخند جوابشو دادم.
_کوکی ،امروز اصلا ندیدمت
مثل همیشه لبخند روی لباش بود
_یکم کار واسم پیش اومده بود دیر اومدم مدرسه
لبخند بامزه ای بهش زدم ،این رفتارم تهیونگ رو عصبی میکرد و من غیر از این چی میخواستم ؟
اون بازی رو شروع کرده بود و من کسی بودم که این بازی رو تموم میکردم
_راستی امروز میای توی تیم کلاس ما ؟
از افکارم بیرون اومدم و خیی سریع جوابشو دادم
_نمیدونم باید با خانم یونگهوان صحبت کنی اگه گذاشت مشکلی ندارم
با یه حله جوابم رو داد و دستم رو کشید و سمت خانم یونگهوان برد .
_خانم یونگهوان
عینکشو پایین داد و به نوک بینیش رسوند و با حالت پوکر همیشگیش جواب داد.
_بله؟
_امروز جنی میشه تو تیم کلاس ما باشه ؟ ما یه نفر کم داریم.
یکم مارو نگاه کرد و مثل یه احمق شروع کرد به تند تند ادامش رو جویدن و به سرتاپامون چندین بار نگاه کرد و در آخر عینکشو بالا داد.
_اوکی
جونگکوک دستم رو گرفت و سمت هم کلاسهاش برد که اخم تهیونگ هر لحظه بیشتر میشد سریع سمت خانم یونگهوان رفت .
_یه نفر از تیم ما کم شد ؟ علتش چیه ؟
_فکر نمیکنم باید بهت جواب پس بدم پسر جوان برو توی صف خودت.
به زور تونستم خندم رو کنترل کنم و به سمت جونگکوک برگشتم که یکی از دختر های کلاسشون اومد سمتم و دست به سینه و مغرور روبه روم ایستاده و همونطور که داشت به ناخن هاش نگاه میکرد گفت ،
_واقعا از تهیونگ جدا شدی؟
جونگکوک ابروهاش بالا پرید ،فکر میکردم از موضوع خبر داره ولی مثل اینکه نداشت
به لطف اون دختر مشکل اینکه چطوری به جونگکوک میگفتم از تهیونگ جدا شدم برطرف شد اما باید ظاهر نمایی میکردم .
تغییر چهره دادم و با حالت عصبی نمادینی به دختر مقابلم نگاه کردم و با تشر فریاد زدم،
_چیه میخوای زیر خوابش بشی ؟
اون دختر موهاش رو پشت گوشش پرت کرد و بدون حرف از کنارم رد شد .
هر لحظه منتظر ریاکت از سمت جونگکوک بودم تا نقشم رو عملی کنم که خوشبختانه زود تر از چیزی که فکر میکردم ریاکت داد .
_از تهیونگ جدا شدی؟!
دست به سینه ایستادم و با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم .
لبخندی زد،
_اخر اومدی سر حرف من
کوک کاملا درست میگفت اون تنها کسی بود که جرعت داشت از تهیونگ انتقاد کنه و بهم تذکر داده بود تهیونگ چه عوضیه اما منه احمق گوش نداده بودم .
_کاش همون موقع به حرفت گوش میدادم
_عیبی نداره، الان دیگه واست تجربه شده
_تجربه ؟ عاااح ،من فقط دستمالی شدم
_تا تو باشی دفعه ای دیگه هرکی از در اومد نگی این مرد آرزوهامه و با اسب سفید اومده دنبالم
از حرفش خندم گرفت و شروع کردم به خندیدن که اونم همراه با من خندید ،
_ایگوووو، خب حالا آنقدر سرزنشم نکن
_سعیمو میکنم ، حالا بریم سر بازی الان خانوم یونگهوان چشممونو در میاره
با سر تایید کردم و به سمت زمین رفتیم و شروع کردیم به بازی کردن خوشبختانه به لطف جونگکوک و البته کمک های من ست اول رو بردیم و به سمت سکو ها رفتیم تا استراحت کنیم
دو دستمو روی سکو گذاشتم تا بپرم و روش بشینم اما نشد خواستم دوباره بپرم که جونگکوک با یه دستش کمرم و با دست دیگش رون پام رو گرفت و روی سکو نشوندم
_ممنون
توی همون لحظه تهیونگ هم به سمت سکو اومد ،انکار بازی اون ها هم تموم شده بود
از فرصت استفاده کردم و روبه کوک گفتم،
_میای بریم سینما ؟
کوک با ابرو بالا رفته پرسید.
_الان داری جدی میگی؟
نگاهی به تهیونگ انداختم و سریع گفتم
_معلومه ، دوست داری باهام بیای ؟
خندید،
_البته که میام، از خدامه
چشمکی بهش زدم
_بعد مدرسه بریم یا شب؟
_شب بهتره، بعد مدرسه یه کار واجب دارم
_حله
از سکو پریدم پایین و خاک روی دامنم رو تکون دادم
_بیا بریم یه دست دیگه ببریم
جونکوک تایید کرد و دنبالم اومد اما
نگاهم به تهیونگ که با چشم های قرمز شده داشت به ما نگاه میکرد افتاد لبخند رضایت بخشی زدم و به ادامه بازی مشغول شدم
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤ
Fanfiction✯" حسادت، دروغ، خشم، کینه، لجاجت و حتی شهوت، مشکلاتی که یه سری نوجوون بی فکر با تجربه کم باهاش دست و پنج نرم میکنن و این "زندگی لعنتی" عه که تصمیم میگیره اونا رو با این همه مشکل به کجا برسونه. آیا اونا میتونن از حسادت بقیه به دور باشن؟ یا از دروغ د...