روز های زیادی است که تنها موضوعی که هر شب با آن درگیرم رفتن به مکتب جدیده این یعنی دوباره اشخاص جدید و استرس جدید
واقعا خسته ام از این همه اسباب کشی واقعا کی باور میکنه در طول این هفت سال به چهار مکتب مختلف رفتم و این برای منی که با ۱۴ سال سن تا هنوز درست حرف زدن را بلد نیست واقعا افتضاحه
ولی بیاید امیدوار باشم و گند نزنم :)
*****
23/MAR/2019
امروز سوم نوروزه و همین طور اولین روز مکتب خیلی خیلی استرس دارم و این حالم با احتمال آمدن مادرم تا مکتب بد تر هم میشد ولی بخاطر نینی کوچولو گفت باید تنها برم و از اونی که تا هنوز حتا به دنیا هم نیامده ولی دوستم داره :) ممنونم.
و این خوبه درسته؟:)اما با کلی نصیحت:*) مادرم بدرقه ام کرد
×: ببین از راه خودت میری و برمیگردی...وقتی در راه کوچه خلوت بود و تنها بودی زود بیا خانه(یعنی بدو🤧)...تنهایی به صنف نشین ... تنهایی به دستشویی نرو....
خب تمام شد
باید بریم
ساعت 10:30 تایم پیش از ظهر تمام میشه و من حالا ساعت 10 فیکس از خانه بیرون شدم
طبق تجربیات این 7 سال روز های اول مثل کابوسه ولی خب بریم ببینم
*****
10:25
رسیدم ولی فکی کنم زیادی عجله کردم
اما من تنها کسی نبودن که عجله داشت و بله حدود 100 نفر پشت دروازه مکتب منتظر بودن
فضای خیلی گرمی در جریان بود همه باهم از رخصتی های زمستانی میگفتند و میخندیدند تعداد زیادی هم همدیگر را در آغوش میگرفتن و از صورت های چین خورده شان در هنگام خندیدن معلوم بود که چقدر خوش حال هستن و دلشان برای یکدیگر تنگ شده
آن لحضه بود که خیلی به همه آنها حسودی کردم و شاید برای همیشه کنم
در بیشتر سریال ها و داستان ها میگن که تا وقتی چیزی را احساس نکردی یا انجامش ندادی اصلا دلتنگش نمیشی ولی با اجازه گو خودن من که از دلتنگی میمیرم :|
وای دیوانه گی بسه یک لحضه کی دروازه باز شد و همه رفتن وای گند در روز اول آفرین زهرا ........
.................سلام
امید وارم دوستش داشته باشی
و ممنون که این بوک ره لایق خواندن دیدی
اگر مشکلاتی داره لطفا ببخشید
کوشش میکنم بهتر و بیشتر بنویسم :)
بابای👋
YOU ARE READING
HᴏLᴅ Mʏ Hᴀɴᴅ
Fanfictionماجرا های نزدیک شدن به تو گرفتن دست های تو و امید وار به این که دیگر رها نشه _____________ قسمتی از متن: روز های زیادی است که تنها موضوعی که هر شب با آن درگیرم رفتن به مکتب جدیده دوباره اشخاص جدید و استرس جدید واقعا خسته ام از این همه اسباب کشی و...