مراقبم!

89 25 64
                                    

با تمام سرعتی که از خودش و پاهای عزیزش سراغ داشت به سمت اتاق ۲۰۳ در حال دویدن بود.
به محض اینکه مامورهای پلیس رو دم در اتاق دید ، ایستاد و نفسی گرفت.
وقتی مطمئن شد نفس هاش مانع حرف زدنش نمیشن ، به سمت اتاق حرکت کرد.

روبروی ماموری که میشناختش ایستاد و به چشم هاش خیره شد.
جونسو با دیدن دوستش که خیلی از آخرین ملاقتشون گذشته بود ، خندید و دستش رو به سمتش دراز کرد.
جونسو:هوسوک...باورم نمیشه اینجا چیکار میکنی پسر..خیلی وقت ندیدمت دقیقا از وقتی که استفا دادی!

هوسوک سری تکون داد و سعی کرد لبخندی بزنه.
چرا سعی!؟
شاید چون خیلی وقت بود طعم لبخند واقعی رو نچشیده بود.
دقیقا از زمانی که جدا شد و از دست داد.

هوسوک:سلام جونسو..متاسفم که دیگه بهت سر نزدم این مدت مشغول استراحت بودم.
جونسو سری تکون داد و لبخند غمگینی زد.
جونسو:میدونم پسر عمه افسر کیم چقدر برات عزیز بود...حق داشتی ناراحت بشی و بخوای از همه چی فاصله بگیری...من هنوزم موندم افسر کیم چطور داره به کارش ادامه میده در حالی که حتی فرمانده هم از جایگاهش فاصله گرفت.

هوسوک:بیخیال پسر..اومدم شخصی که داخل اتاق هست رو ببینم.
جونسو سری تکون و کنار رفت.
جونسو:افسر کیم گفتن که به دیدنش میای و گفتن مانع برای ورود نشیم..راحت باش.

هوسوک سری تکون داد و داخل شد.
وقتی در اتاق رو پشت سرش بست ، چشم هاش رو با درد روی هم گذاشت.
درد نبود جونگکوک جوری روی اعصابش تاثیر گذاشته بود که با تلنگری اشک هاش جاری میشد.

درست مثل الان!
اشک هاش راه خودشون رو باز کرده بودن و با دیدن شخص خوابیده روی تخت هم شدت گرفت.
آروم آروم به سمت تخت حرکت کرد.
پسری که روی تخت دراز کشیده بود ، هیچ فرقی با سطح ملافه سفید رنگ نداشت.

کنارش ایستاد و چهره ی بی رنگ و روش خیره شد.
دستگاه اکسیژنی که بهش وصل بود ، نیمی از صورت لاغر شده اش رو پوشونده بود.
چشم هاش رو بسته بودن و هوسوک علت این رو نمیدونست.
دست و پاهاش سرد بود و بی رنگ.
دستبندی که به دستش زده شده بود ، بیشتر از هرچیزی تو چشم بود و این هوسوک رو اذیت میکرد.

جین بی گناه بود و هوسوک این رو ثابت میکرد.

از زمانی که وارد این ماموریت شد ، حتی به ذهنش هم خطور نکرد که وارد همچین مرحله ای میشن.
مرحله ای که جونگکوک مرده و نامجون نیست و جین داغون شده.

فکر میکرد میتونه جین رو با کمک نامجون نجات بده و جونگکوک رو به معشوقه اش برسونه.
اما اینها تمام خواب و خیالی بیش نبود!

هوسوک با خودش فکر کرد حالا چی میشه!؟
سونگری فرار کرده بود ، اما پلیس ها شدیدا دنبالش بودن و البته که از همراهانش که دستگیر شده بودن اطلاعات خوبی به دست آورده بودن.

Wine lips Where stories live. Discover now