Part 4

1.4K 215 65
                                    

_پدر مادرت كجان؟؟؟؟
چي؟؟
_اممم...خوب نميدونم چجوري بگم
_اگه دوست نداري بگ...
_نه ...نه من منظورم اين نيست نميدونم چجوري شروع كنم من احساس ميكنم اونارو تا حالا اصلا نديدم !!!
هري قيافش جوري بود كه انگار گيج شده خب حقم داره منم گيج شدم!
_ميدوني من حافظم رو قبلا از دست دادم نميدونم هم چجوري!!!
من هيچ چيز از گذشتم يادم نمياد به جز دوسال پيش
_يعني چي؟
_بزار بهت بگم ، من دوسال پيش تو يه بيمارستان وقتي بهوش اومدم يه مرد پير كنارم بود برام اتفاقي كه افتاده بود رو تعريف كرد ،بهم گفت كه منو تو خيابون كنار جاده با يه چاغو تو شكمم پيدا كرده وقتي ديد هنوز زندم منو اورد با رانندش بيمارستان دكترا گفته بودن سرم به يه جايي خورده و بخاطر همين حافظمو از دست دادم .
من بوليزمو در اوردم تا جايه عمل جراحيمو به هري نشون بدم وقتي سرمو بلند كردم نفسم بند اومد
_هري..هري....هري چيشد
هري افتاده بود بيهوش روي زمين خداي من چرا اينطوري شد
ليوان آب كه كنارم بود رو ريختم تو صورتش يهو سرفه كرد و چشاشو باز كرد
_لويي!!!!!
ديگه كم كم دارم عصباني ميشم اون نميتونه يه دقيقه بهش فكر كنه؟؟؟
_نه هري من تامم تو چرا اينطوري شدي؟؟؟؟
يهو بلند شد و منو با دوتا دستاش محكم بغلم كرد مثله اين كه من از يه سفر خيلي طولاني برگشتم اينكارو كرد
_لويي تو اين همه مدت زنده بودي؟؟؟چرا ؟؟؟؟آخه چرا ؟؟؟
_چي؟؟؟
من شاخ دراوردم يعني چي؟؟؟
اون سرشو از تو گردنم برداشت ،صورتش خيس خيس بود نه از اون آبي كه روش ريختم از اشك چون همينطور از چشماش پايين ميومدن
_تو لويي مني پس بگو چرا صدات و چشمات و همه حركاتت شبيه اونه ، ميدوني لويي اون دوتا مرد كي بودن؟؟؟
_كي؟؟؟
من پرسيدم درصورتي كه همه چي داشت دوره سرم ميچرخيد
_اونا طلبكاراي پدرت بودن اونا چاغو رو كردن تو شكمت اونا منو با دستمال بيهوش كردن و گذاشتنم تو ماشينم
وقتي بيدار شدم ديدم تو يه بزرگراهم
_من نميفهمم هري تو...
_آره من ،آره من اومده بودم نجاتت بدم تو قبلا دوست پسر من بودي لويي تاملينسون تو ماله من بودي تو نميدوني من تو اين دوسال حالو روزم چقدر ديدني بود

كم كم يه چيزايي داشت يادم ميومد
درخت كريسمس ...افتادنم از روي يه چيزي ...دختري كه همش با هري شوخي ميكرد ...يه پسر با موهاي بلوند ...يه زن كه من براش تلاش ميكردم تا نجاتش بدم

_هري من ...من

_شيشششش ،هيچي نگو
اون محكم تر بغلم كرد تا نتونم ديگه حرف بزنم من هيچي نميفهميدم سرم همش داشت گيج ميرفت سرم به طرز بدي تير ميكشيد انگار كه دارن چيزي وارد سرم ميكنن و درش ميارن مثه ساكشن كردن

دوماه بعد :

من از اتاق دكتر اومدم بيرن هري رو بلافاصله ديدم سريع بغلش كردم
_جلسه امروز چطور بود؟؟
اون درحالي كه داشتيم به سمت ماشين حركت ميكرديم گفت
_خب اممم ...ريچارد بهم گفت هرچي كه از بچگي يادم مياد رو براش تعريف كنم ...
_خب؟؟؟
_اوه باورت ميشه هري من يكدفعه اي همه چيز اون دوران به يادم اومد من با هر خاطره اي كه تعريف ميكردم اون ميخنديد
تازه آخر سر هم فهميدم اسم اون پسر بلوند چي بود؟؟؟
_چي بود ؟؟؟
هري پرسيد وقتي چشمش به جاده بود

_نايل ...
***************

حتما بخونيد 😔😔
خب فهميديد كه چي شد نكنه فكر كردين من با تام مينويسم ؟؟؟؟😳
اينطوري كه اگه بود لري نميشد بهش بگيم...😎
آها راستي راي و نظر خيلي زياد ميخوام قسمتايه بعدم دارم مينويسم اگه خوشحالم كنيد (كه خودتونم ميدونيد چطوري) زود زود آپ ميكنم
خواهش ميكنم نظر بديد نظر برام خيلي مهمه 😩
و اينكه يه حقيقت از خودم :
من اصلا طرفداره لري نيستم ولي به طرفداراش احترام ميزارم ، من اصلا تو نوشتن داستانايه gay و lesbian وارد نيستم من اين ف.ف رو كه تمام كردم ميخوام داستان خودمو بزارم كه فن گرليه
و خيلي قشنگه پس اگه از داستانم راضي نيستيد ناراحت نباشيد چون واقعا نميدونم چطوري بنويسم من كلا هرچيزي به ذهنم مياد رو مينويسم ولي تمام تلاشمو ميكنم تا قشنگ تمومش كنم

مرسي كه خوندين نظر يادتون نره

Love in bare 2Where stories live. Discover now