_بنظر میرسه شاهزاده وانگ، امروز خوشحالتر از همیشه ان!
آنائل با شیطنت به زبان آورد، ییبو اخمی میان ابروانش نشاند و درجواب گفت:شاید چون دارم از شر محافظت از تو و دردسرهات خلاص میشم خوشحالم؟
آنائل چهره ی غمگینی به خود گرفت :ناامید شدم شاهزاده، چطور میتونید دل بانوی زیبای مثل من رو مثل شیشه ی پنجره ی اتاقتون به راحتی بشکنید؟
ییبو سمت تخت رفت و دراز کشید.
_آنا خستم، میشه برگردی به اتاقت؟آنائل به سمت تخت رفته و کنار ییبو نشست. دستش را روی سینه ی برادرش قرار داد و گفت:متاسفم شاهزاده ولی اتاق دیگه ای در کار نیست.
_منظورت چیه؟دختر، کفشهای ییبو را از پاهایش درآورد و جواب داد:از امپراطور پائولو خواستم اجازه بده تا قبل از ازدواج، کنار برادر محبوب و عزیزم بمونم.
_آنائلییبو با نارضایتی اسمش را به زبان آورد.
خوب میدانست آنائل، قصد آزارش را دارد. او خوب میدانست که وانگ ییبو، از همخوابی با هرکس متنفر هست.
ییبو اهمیت زیادی برای حریم شخصی اش قائل بود و حال خواهر دوقلویش، وارد حریم خصوصیش شده بود.
_اگه ناراضی هستی میتونی با شاه صحبت کنی برادر!ییبو اخم کرده چشمانش را بست.
خوب میدانست نمیتواند همچین درخواستی را مطرح کند.
آن ها که در فرانسه نبودند که ییبو بتواند همانطور که میلش میکشد زندگی کند.
او حال در کشوری غریبه و دور از سرزمین مادریش بود..
.
.پرتوهای آفتاب، از پنجره ی اتاق عبور کرده و خود را به صورت زیبای شاهزاده ی روم رساندند.
جان با نارضایتی غلتی روی تخت زده و دوباره به خواب فرو رفت.
درحال دیدن رویایی ناآشنا بود،
رویای که تا به امروز ندیده بود.
رویای پسری که لبخندش عمیق تر از همیشه بود،
و درکنارش شخصی بود که تصویرش واضح نبود.
دست در دست فرد مجهول در حال گذر از تپه هابود.
با صدای در، از رویای عزیزش دست کشیده و با باز کردن چشمانش، ناراضی روی تخت نشست و با صدای گرفته ای گفت:بیا تو ماریو... چرا اول صبحی اینجوری در میزنی؟_به نظر میاد بدموقع مزاحم شدم!
جان به پسری که در چارچوب در اتاق ایستاده بود خیره شد.
وانگ ییبو، شاهزاده ی فرانسه، در این وقت صبح، درون اتاقش چه میکرد؟سوالی بود که ذهن جان را مشغول کرده بود.
_قرار بود به جبران دیروز، امروز منو همراهی کنید پرنس!جان با یادآوری دیروز، هینی کشیده و هل کرده از روی تخت پایین آمد .
آنچنان غرق رویای شیرینش شده بود که به کل، شاهزاده وانگ و قولی که البته بیشتر یک طرفه و از طرف شاهزاده ی فرانسه بود، را به فراموشی سپرده بود.
بالافاصله سمت حمام رفته و خودش را در اتاقک حمام زندانی کرد.
هیچکس به جز ماریو، اورا با سر و وضع آشفته ندیده بود و این باعث خجالت جان شده بود.
ییبو با فرار جان، وارد اتاقش شده و سمت پنجره ی اتاق رفت.
به لطف آنائل دیشب نتوانسته بود خوب بخوابد و حال احساس میکرد کمی خسته ست.
نگاهش را به رفت و آمد افرادی داد که در حال کار کردن بودند.
سربازها درحال رژه بودند و خدمتکار ها سراسیمه از این سو به آن سو میرفتند.
مردم روم برخلاف مردم فرانسه بودند،
آن ها زندگی راحت و در آرامش را ترجيح میدادند و سبک زندگی آخرین چیزی بود که برایشان اهمیت داشت.
برخلاف فرانسه،
آن ها اول به نوع زندگی و پوشش اهمیت میدادند و درآخر، جوری زندگی میکردند که مجبور بودند.
با باز شدن در اتاقک، به عقب برگشت و نگاهش روی موهای خیس و نم دار جان ثابت ماند.
نگاهش را از موهای ابریمشی و مشکی پسر گرفته و به صورتش داد.
شیائو جان واقعا زیبا بود.
بدون هیچ تشریفاتی، زیبایش قابل لمس و دیدن بود.
جان با خجالت از نگاه خیره ی ییبو، سمت کمد لباسهایش رفت و بعد از برداشتن لباس مورد نظرش مشغول تعویض لباسش با حوله ی تن پوشش شد.
خوشبختانه ییبو ، بالافاصله با فهمیدن اینکه جان قصد تعویض لباسش را دارد،مسیر نگاهش را تغییر داده و به تخت خالی خیره شده بود.
_میتونیم بریم.
YOU ARE READING
شاهزاده ی کوچک من♡
Romanceشاهزاده ی کوچک من :) نویسنده :ترانه ژانر:عاشقانه ،اسمات... _یی... بو... چشمان شاهزاده ی فرانسه از اشک های جمع شده در پشت پلکانش میدرخشید، قلبش مملو از درد شده و روحش را آزار میداد، ترسیده بود. از دست دادن جان، او را میترساند. نبودن جان، آشنا...