بالاخره جشن عروسی ولیعهد ایتالیا فرا رسید.
مردم در حیاط قصر، گرد هم آمده و در حال پای کوبی بودند،.
خاندان سلطنتی و اشراف، در سالن اجتماعات جمع شده بودند و هر کدام درحال پذیرایی از خود بود.
گروهی از هنرمندان در وسط سالن، در حال هنر نمایی بوده و می رقصیدند.
همه خوشحال بودند.
اولین فرزند امپراطور پائولو، ازدواج میکرد و این زمینه ی بزرگ تر شدن خاندان سلطنتی را فراهم میکرد.جان گوشه ای تنها ایستاده بود و در سکوت به خوشحالی دیگران مینگرید.
تمام شب گذشته را درکنار دوست عزیزش وانگ، گذرانده بود و صبح با رفتن پسر بزرگتر، اندوهی که تمام مدت، سعی در کنار زدنش داشت، به قلبش حمله ور شده و دوباره گرد غم و ناراحتی را بر روی پیکرش نشانده بود.
هر که شاهزاده ی جوان را میدید، میتوانست متوجه ی غمش شود.
خوشبختانه، بخاطر عروسی ولیعهد، توجه ها از روی شاهزاده جان برداشته شده و حال وینچنزو و عروس زیبایش، نقل قول مجلس شده بودند.
نگاه جان، بر روی آنائل نشست.
او قرار بود من بعد در کشوری غریب و دور از خانواده اش زندگی کند،
جان دوست داشت بداند حال دخترک چگونه ست.
او واقعا خوشحال هست یا پشت نقاب زیبایش، پنهان شده است؟_جان...
با صدای آنجلا، نگاهش را از آنائل گرفته و به خواهرش داد.
آنجلا، در آن لباس قرمز، زیباتر از همیشه شده بود.
_جوری غم نشسته روی صورتت که انگار امشب عروسی عشق ت با شخص دیگه ایه!جان لبخند مزحکی روی لبش نشاند.
_دلیلی نداره اینجوری فکر کنی مگر اینکه بخواهی منو عصبانی کنی خواهر!آنجلا خندید. از آن خنده های که صورتش را روشن تر و زیباتر میکرد.
_کنارت می ایستم احساس ضعف بهم دست میده ...جان ابروی بالا انداخته و با شرارت گفت:میدونم زیباییم باعث میشه اعتماد به نفست رو از دست بدی... اه خواهر میترسم در آینده معشوقت عاشق زیبای من بشه و تو، شکست بخوری.
آنجلا با لبخند سمت جان چرخید.
_خوشبختانه تو پسری و من میتونم با خیال راحت دنبال معشوق غایبم بگردم.جان با لبخند سر تکان داده و نگاهش را در سالن چرخاند و روی ییبو ثابت ماند.
_به زودی پادشاه وانگ و همراهانش، به فرانسه برمیگردن...آنجلا مسیر نگاه برادر کوچکش را گرفته و به شاهزاده ی فرانسه رسید.
دوباره صحبت های پدرش در سرش پخش شدند.
یعنی امکان داشت، در آینده همسر پسر زیباروی چون شاهزاده وانگ شود؟ته دلش کمی احساس نارضایتی میکرد،
دوست نداشت به عنوان کالا معاوضه شود.
دلش یک عشق آتشین میخواست.
از آن ها که میشد در آتشش، سوخت و خاکستر شد.
YOU ARE READING
شاهزاده ی کوچک من♡
Romanceشاهزاده ی کوچک من :) نویسنده :ترانه ژانر:عاشقانه ،اسمات... _یی... بو... چشمان شاهزاده ی فرانسه از اشک های جمع شده در پشت پلکانش میدرخشید، قلبش مملو از درد شده و روحش را آزار میداد، ترسیده بود. از دست دادن جان، او را میترساند. نبودن جان، آشنا...