_شاهزاده جان؟
با ایستادن شاهزاده ی روم، جلو رفت و مقابلش ایستاد.
نگاهش را به صورت زیبای پسر مقابلش داد و به سیاهی چشمانش خیره شد.با وجود مستی شب گذشته، تمام اتفاقات را به خاطر داشت.
خوب از کاری که کرده بود آگاه بود و حال اینجا بود تا توضیحی درباره ی اتفاق دیشب به شاهزاده ی کوچک روم دهد.
دستانش را با اضطراب در هم تنیده و با لحنی که تنشش را نشان میداد به حرف آمد:درمورد دیشب...
شاهزاده ی روم کلامش را قطع نموده و با لبخند آرامی گفت:میدونم شما مست بودید و اون کار غیر ارادی بود... نگران نباشید شاهزاده وانگ... من میتونم درک کنم...
ابروان ییبو در هم گره خوردند و صدایش کمی از حالت عادی بالاتر رفت:اینطور نیست...
با نگاه پرسوال جان، تن صدایش پایین تر آمد و ادامه داد:من اگه دیشب مست نبودم هم می بوسیدمت جان!
_شاهزاده وانگ...
ییبو جلو رفته و دستان کشیده ی شاهزاده ی روم را درون دستانش گرفت و گفت:شاید برات قابل هضم نباشه، اما من دوست دارم جان، من تو رو به عنوان دوست نه، بلکه به عنوان یه معشوق دوست دارم...
_اما...اما من یه پسرم شاهزاده !
ییبو آهی کشید و جواب داد:میدونم، میدونم ما هر دو پسریم، اما احساسی که بهت دارم رو نمیتونم کنترل کنم، هربار که میبینم به شخصی جز من لبخند میزنی، عصبی میشم، وقتی به شخصی جز من بها میدی بهم میریزم، جان من دوست دارم... شاید شاید باید بگم من...
با نشستن انگشت کوچک شاهزاده ی روم روی لبش سکوت کرد.
ذهن شاهزاده شیائو، مشوش شده بود و افکار پریشانی داشت، او نگران دوستیشان بود.
علاقه ی عجیب شاهزاده ترسناک بود و جان دوست نداشت بیش از این شاهد ابراز علاقه ی تنها دوستش باشد.
_شاهزاده من و شما دوستیم... و من به زودی به سرزمینم برمیگردم...
با تمام شدن حرفش،با کمی تعلل از شاهزاده ی فرانسه گذشته و راه اتاقش را در پیش گرفت.
با رسیدن به اتاقش، در را بسته و سمت تختش رفت.
روی تخت نشست و سعی کرد کمی ذهنش را آرام کند.
بوسه ی دیشب!
جان احساس بدی نداشت،
اما درمورد ابراز علاقه ی ییبو،... اوضاع فرق میکرد.جان میترسید.
او خوب میدانست که پدرش و شاه فرانسه، در صدد ازدواج ییبو با خواهرش آنجلا هستند و از سمتی، جان به خواهرش قول کمک داده بود.
از همه ی این ها گذشته، جان هیچگاه به رابطه با همجنس فکر هم نکرده بود.
او و ییبو، هیچگاه قرار نبود بهم برسند.
YOU ARE READING
شاهزاده ی کوچک من♡
Romanceشاهزاده ی کوچک من :) نویسنده :ترانه ژانر:عاشقانه ،اسمات... _یی... بو... چشمان شاهزاده ی فرانسه از اشک های جمع شده در پشت پلکانش میدرخشید، قلبش مملو از درد شده و روحش را آزار میداد، ترسیده بود. از دست دادن جان، او را میترساند. نبودن جان، آشنا...