3🏎️

110 23 293
                                    

"تولدت مبارک زین"

با ولع تیکه جا شده گوشه لپشو زیر دندون کشید و به
نرمی ، قورتش داد .بافتی که زیر دندونش بود به اندازه مارشملو نرم بود و اینه هلو اب دار .
مغز پخت بودنش نشون دهنده مهارت اشپزش بود .

طبق عادت همیشگیش انگشتشو رو سس کنار بشقابش کشید و انگشتشو بین لب هاش گرفت و مکیدش

کارلوس: من هنوزم منتظرم بگی امروز چه اتفاق جالبی افتاده که تو انقدر مرموز شدی؟!

پسر بزرگ تر سکوت شکست و برای بار هزار لیام زیر نظر گرفت.
لیام همچنان خودشو مشغول پیچ تاب دادن زبانش روی انگشت سس مالی شدش نشون داد و توجهی به پسر بزرگ تر نکرد.
به صورت کاملا پنهانی یکمی دلخور بود از بی توجهی های کارلوس و ترجیح میداد یکمی اذیتش بکنه.

لیام: چون شاید انقدری از خودت ذوق نشون‌ندادی که منم بخوام واست تعریف بکنم؟

زیر لب خندید و دست هاشو تکیه گاه زیر چانش کرد.

لیام: امروز زین مالیک بهم زنگ زده بود!

کارلوس از همه جا بی خبر گلس واینشو روی میز گذاشت و از یهویی بودن جواب لیام، اندکی جا خورد.

لیام: مهلت نده ، بپرس برای چی بهم زنگ زده!

کارلوس: حدس زدنش سخت نیست دعوتت کرده به خونش به یه شام دوستانه؟

لیام: اما این قسمت فان ماجرا نیست، پس فردا تولدشه!

چشم هاشو چرخوند و دهنشو با دستمال سفید رنگ‌کنار میز پاک کرد‌ و منتظر واکنش کارلوس موند.
میخواست بگه که باید محترمانه ردش میکرده ؟
یا اینکه تصمیم درستی گرفته که میخواد بره؟
اصلا نیازی به این همه احتیاط داشت؟

ادم ها همیشه به ارتباط گرفتن با اطرافیانشون و عشق ورزیدن محبت دیدن نیاز مندن این بخشی اژ غذای روح
بر انگیخته شدن احساسات!
اما برای تیره و تار نشدن روابط بهتر که خیلی وقتا برخورد های اول به طرز متفاوت تری اتفاقی بیوفته تا ملاقات های دیگر به بوی تعفن و مرگ اغشته نشه.

کارلوس: میخوای واسش کیک درست کنی ؟

بشقابشو همراه با گلسش از روی میز برداشت و دست پر به سمت اشپز خونه رفت ، ریلکس بود و صورتش حس بدی منتقل نمیکرد درواقع یه لبخند کوچیک مهمون لب های اناریش بود.

لیام: نه...
معلومه که نه، یه کیک کوچولو واسش میگیرم با چند تا شمع این جوری هم بهش تبریک گفتم و هم یه بهونس برای یه خوش امد گویی .

Le FerrariWhere stories live. Discover now